بخش دوازدهم

29 5 1
                                    

سه ... دو... یک.... »

صدای نفس عمیقی دوباره توی فضا پیچید.

تونی دوباره ارسکاین رو دید و با وحشت از جاش بلند شد.
چندلحظه طول کشید تا تمام چیزهایی که دیده رو پردازش کنه و بعد روی زمین خم شد و کف سفیدرنگی که به خاطر داروها و معده‌ی خالیش بود، بالا اورد.

«اونا... اون عوضیااا... تو چطور‌.... ؟»

ارسکاین با لحن آرومی پشت تونی رو دایره‌وار ماساژ میداد و گفت: «می‌دونم... آروم باش تونی! این بار سومه که بیدارت کردم و خیلی خیلی عمیق شده بودی... »
چشم‌های تونی سرخ شده بودن و نفس‌هاش هنوز به سختی بالا میومد، به محفظه لوکی که حالا درش بسته بود اشاره کرد و با ترس گفت:
«لوکی!!... اون ... اون بیرون اومده بود... و روی دیوارها خونی بود... و همه جا... شیشه ها... خدای من ... سرم داره از درد منفجر میشه»
«هی! هی! آروم باش پسر... ضربان قلبت خیلی نامنظمه! من همه چیزو ضبط کردم.. آروم باش.. هیچکدوم ازون اتفاقا توی این زمان نیفتاده خیالت راحت باشه، نه اشمیت، نه اون نمایش. تو دوباره لوکیو به خاطرات واقعیش وصل کردی...آروم باش... لوکی توی ناخودآگاهش، هوشیار شده و وضعیت سلامتیش خیلی بده... باید کمکش کنیم... »
تونی دوطرف شونه‌های ارسکاین رو محکم گرفته‌بود و داد میزد:
«نمیتوووونم!!... اونا داشتن شکنجه‌شون می‌کردن و من هیچ جاااا نبودم!»
ارسکاین آمپول آرامبخشی رو پر کرد و توی سرم تونی خالیش کرد:
«منم دیدم... دیگه اینقدر مستقیم به لوکی نگو که توی ذهنش هستی چون تمام شخصیت‌هایی که توی ذهنش ساخته شدن، با تمام قدرت میخواستن بیرونت کنن... تو شبیه یه عامل ویروسی میمونی پس حواستو جمع کن... باید سایه باشی... مثل خودشون... دیگه چیزی به بازیابی خاطرات عمیق نمونده»
تونی قفسه‌ی سینه‌اش رو که تیر می‌کشید چنگ زد وحشتزده گفت:
«نهههه!!!... اون ... چیزایی که دیده... خدای من... نمیتونم مجبورش کنم به یاد بیاره... نمیتونم دوباره...برگردم!»
ارسکاین، تونی رو دوباره به زور روی تخت خوابوند و ملافه رو رووش کشید.
«تونی!تونی! به من نگاه کن!.... ذهنتو متمرکز کن!... ما باید استیو رو پیداش کنیم... مگه تو نمیخوای؟... فقط با این روش میشه پیداشون کرد... میفهمی؟»
صداها توی سر تونی میپیچید و نورها قاطی شده بودن! سردردش لحظه به لحظه بیشتر میشد:
«"شما" باید استیو رو ... پیداش... کنین؟!!...چرا؟... اون استیو منه... تو ... تو گفتی... عمیق‌تر رفتن...برای لوکی ... خطرناکه»

ارسکاین عینکشو دراورد و روی میز انداخت:
«الان دیگه نه... تحقیقاتمون خیلی مهمتره... ما دوسال زحمت کشیدیم... اون میتونه تحمل کنه چون بدترازینارو تجربه کرده... من خاطراتش رو ذخیره کردم و تا قبل از اینکه اون بچه رو توی کانال ببینید، پاکش کردم»
تونی دست‌ها و صورتش رو حس نمیکرد و لب‌هاش کاملا بی حس شده‌بود.
«بچه؟!...کدوم... بچه؟!... اونجا... یه هیولا... بود...»
ارسکاین ناگهان به طرز مشکوکی ساکت شد.
اثر دارو به سرعت توی بدن تونی پخش میشد. تونی قبل از اینکه کاملا بیهوش بشه، دستشو به زحمت بالا اورد اما روی تخت افتاد، بااینحال آژیر خطری توی ذهن تونی روشن شده‌بود!
«تو.. تو... چطوری... میدونی...؟»
اما سیاهی مطلق، تونی رو توی خودش بلعید و نتونست جوابی برای سوالش بشنوه.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now