استیو در باغ رو باز کرد و برای دهمین بار اسم لوکی رو صدا زد.
صدای گرفتهی استیو، بین شاخ و برگ خشک و پوشیده از برف باغ کوچیکشون میپیچید و تلفیقی از یأس، خستگی و التماس برای کمک داشت.
« لوکی!...»
تنها مکانی که براش باقی موندهبود تا دلش رو به بودن و پیدا کردن برادرش خوش کنه، «باغ زمرد» بود. زمردی که مردم شهر کوچیکشون، نه فقط به خاطر سرسبزی اونجا، بلکه شاید به خاطر سبزی چشمهای لوکی به این اسم صدا میکردنش.
« لوکی!...»
پاهای خستشو روی زمین میکشید و جلوتر میرفت.
ته دلش امید داشت که اونو پیدا میکنه.
« ...کجایی داداش بزرگه؟!... کجایی که ببینی داداش کوچیکت روی یه تخت افتاده و دکترا برای تیکه پاره کردنش دارن بلیت بخت آزمایی پخش میکن... واس دست زدن به تنش و بیرون کشیدن قلبش صف کشیدن...»
از روی دیوار میتونست چندین چشم رو ببینه که داشتن میپاییدنش. به این نگاهها مدتها بود که عادت کردهبود. نگاه بچههای شهر که برای کنجکاوی از دیوارهای کوتاه باغ آویزون میشدن و هرچیزی که پشت اون دیوارها بود رو میشد حتی سریعتر از روزنامهها باخبر شد.
بی تفاوت از کنار اونها رد شد. خستهتر از این بود که مثل گذشته دعواشون کنه و سرشون داد بکشه.
« کجایی لوکی؟!... الان باید پیش من باشی... کنار هم... مگه خودت نبودی که گفتی باید از روی جنازهات رد بشم اگر بخوام به باکی کمتر از گل حرفی بزنم...مگه اونروزی که رفتیم کمپ و گم شدهبودیم، نگفتی که هراتفاقی بیفته اول شما رو نجات میدم چون من برادر بزرگتونم.... کوووو؟؟ پس حالا کجاااییییی؟؟؟... کجایی که باید باکیو...»
استیو سرجاش میخکوب شد و ادامهی جملهاش بین شاخههای درختها گم شد.
از دیدن چیزی که روبه روش بود، از وحشت نمیتونست قدم از قدمبرداره.
لوکی روی برفها دراز به دراز افتاده بود. پوست صورتش رنگ پریده و زیر چشمهاش کاملا کبود بود.
استیو سقوط فشارخونش رو احساس کرد.
« ل...ل...لو...کی.. »
یک قدم جلوتر رفت.
برفهای اطراف دست لوکی پوشیده از خون بودن و لوکی به میلهی وسط باغ که سر مترسکی روش آویزون شدهبود چنگ زدهبود اما انگار، زمان براش متوقف شدهبود.
مترسک، پارچهی کهنهی قرمز رنگی دورش پیچیده شده بود و به جای سرش، باکس چوبی بزرگ ذرت بود که با اسپری رنگ ناشیانهای چشم و دهن ترسناکی واسش کشیده بودن.
استیو تا به حال به اون مترسک ترسناک زل نزدهبود، از بچگی از مترسکها میترسید و ترجیح میداد از شون دور بمونه اما حالا انگار اون مترسک بیریخت داشت تک تک مویرگهای مغزش رو میجوید و فکرش رو میخوند.
YOU ARE READING
او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غمانگیز)
Mystery / Thriller⚠️این داستان برگرفته از روایتهای واقعی است و حاوی صحنههای خشن، اروتیک، شکنجه و غیره میباشد. قبل از شروع هر بخش، به هشدارهای مربوط به آن توجه کنید.⚠️ ژانر: ترسناک، معمایی، غمانگیز شیپ: استاکی، استونی به یک پروندهی دیگه خوش اومدید سربازرسانم🫡 �...