بخش پانزدهم

32 9 6
                                    

فورد سورمه‌ای رنگ، جلوی دروازه رنگ و رو رفته‌ی چوبی کمپ ایستاد.
لوکی سرشو از پنجره بیرون اورد.
«همینجاست...باید بریم‌اونورتر»
تونی دوباره ماشین رو راه انداخت و به سمت اون آدرسی که لوکی با دست نشون میداد، ماشین رو روند.

استیو اصلا حالش از فضای خفقان آور اونجا خوب نبود. دست راست باکی رو محکم توی دستاش گرفته بود و زیرلبش آهنگ موردعلاقشونو زمزمه می کرد. اینکار باعث میشد اضطرابشون کمتر بشه.
تونی به صدای آواز گوش داد و احساس کرد، اون دلشوره ای که توی دل خودش هم بوده آروم گرفته.
زمانی که قدم توی این مسیر گذاشته بود، هیچوقت فکر نمیکرد تا این حد درگیر این خانواده بشه اما حالا برای حل کردن مشکلات و البته در کنارش پیدا کردن اون کسی که به باکی حمله کرده بود، نیاز به زمان داشت و همزمان میخواست ازونا محافظت کنه.
[[«بهش علاقمند شدی؟!...»
صدای سوال دکتر توی سرش پیچید. همون صدایی که مغزش رو کاملا قفل کرده‌بود و نتونسته بود جواب درستی بهش بده!

تونی اما از آینه به استیو نگاه کرد. به لب هایی که از بینشون، زیباترین آواز دنیا خارج میشد و مژه‌هایی که از اشک خیس بودن...
«آره.... فکر میکنم... شدم» ]]
«همینجا وایستا»
تونی با صدای لوکی از فکرهاش بیرون اومد، پاشو روی ترمز گذاشت و پیاده شد.
در بزرگ آهنی که شبیه در گاراژ بود جلوشون بود و روی اونو کاملا برگ های شاخه‌های پیچنده پر کرده بود.
«اون هزارتویی که میگفتین پشت این دره؟ ... چطور باز میشه؟»
لوکی از ماشین بیرون اومد و سمت در رفت.
«فقط من تونستم قلقشو پیدا کنم... (و از زیر قطور ترین شاخه‌ی خشکی که بالاتر از همه بود، دستگیره ای رو پایین کشید و در با صدای قژ کشداری باز شد.)... شاخه‌هایی که مربوط به این نوع درخت نیستن و الکی ساخته شدن رو میتونم از شاخه‌های واقعی تشخیص بدم»
تونی با نگاه تحسین آمیزی به دقت و هوش لوکی، اونو همراهی کرد تا باقیمونده ی در رو که گیر کرده بود هل بده.
به محض باز شدن در، تونی دوباره سوارشد و همه باهم وارد تونل تاریکی که روبه روشون ظاهر شده بود شدن.
راهروها پر از اتاقهایی با درهای فلزی قدیمی و زنگ زده بود. نم آب و یخ همه دیواره های سیمانی اونجا رو پوشونده بود.
روی هر در یک پلاک شماره نوشته‌شده‌بود که به سختی قابل خوندن بود.
«لعنت، اینجا خیلی قدیمیه... شبیه اردوگاه‌های جنگیه»
لوکی با صدای گرفته و لحن جدی گفت:«همینطوره»

استیو خودشو کنار تخت باکی مچاله کرده بود. حتی هوای اونجا حالشو بد میکرد اما چاره ی دیگه ای نداشتن. باید تحمل میکرد.
«به خاطر تو اینجام باکی... خیلی عوضی هستی اگه زود بیدار نشی تا زودتر ازین جهنم بیایم بیرون»
این ها رو با حرص در گوش باکی گفت و بعد گونه اشو بوسید.
«منظورم از "زود"،  یعنی خیییلی زوده... تو که نمیخوای دوباره جامو خیس کنم؟»
و خنده‌ی تلخی از یادآوری خاطراتشون روی لبهاش نقش بست.
نور چرغ های ماشین تونی، محدوده زیادی رو روشن نمیکرد. چیزی که تونی میدید تاریکی بیش از حد بود و چیزی که لوکی میدید، خاطرات گم شدنشون توی اون تونل ها بود. اما اون موفق شده بود یکبار ازینجا بیرون بیاد و داداشاشو نجات بده.
«گفته بودی اینجا یه بار گم شدین؟»
لوکی:« دنبال نقشه گنج بودیم... یادته استیو؟»
استیو سرشو به کابین تکیه زد و با انزجار گفت:
«آره... مگه میشه یادم بره؟!»

«استیو نقشه یه گنج تخیلی رو کشید و ما دنبال یه جای عجیب واسه پیداکردنش رفتیم که اینجا رو دیدیم.. یاادم نمیاد اونموقع  درش باز بود یا بسته فقط میدونم خیلی از کمپ دور شده بودیم»
«تو اونموقع هم فقط دستور میدادی... انگار ما کارگرای گنج یابت بودیم...»
عجیبترین لبخندی که تونی تابه حال از لوکی دیده بود روی لبهاش نقش بست.
«خدای من چه روزی بود!... ما تا شب توی این تونل ها گم شدیم و به جای گنج، باید یکی ما رو پیدا می کرد!!»
استیو لبخندی زد.

تونی به ذوقشون نگاه کرد و با حالت پدرانه‌‌ی پلیسیش گفت:«ریسک بزرگی کردین، ممکن بود هیچوقت پیداتون نکنن»
لوکی:«میدونم... الان که بزرگتر شدیم اینو میفهمیم، اونموقع به اینچیزا فکر نمیکردیم... ولی من راهو علامت گذاشته بودم...مثل قصه‌ی هنسل و گرتل»
استیو اعتراض کرد:«فاااک!!! الان یادم اومد... لعنت بهت!»

تونی با تعجب نگاهشون کرد.
استیو بین خنده و اشک های غم انگیزی که از یادآوری خاطراتش می چکید گفت:«لوکی توی هر مسیری که پیچیده بودیم ...»
لوکی چرخید و به عقب نگاه کرد و با خنده گفت:«خفه شووو.... نباید رازمونو تعریف کنی... اون خصوصیه...»
استیو بین خنده هاش داشت تلاش میکرد بتونه حرف بزنه:«نههه! باید بگم... اون از خودش اثر ماندگاری به جا گذاشته بود که حتی میشد از روی بوش هم مسیر رو پیدا کرد...»
تونی هم از شنیدن این خاطره خنده اش گرفت‌.
لوکی با حرص و قیافه ازخودمتشکری گفت:«شات آپ استیووووو... اگر اونکارو نمیکردم تاالان باید استخونامونو پیدا میکردن»
استیو بلندتر خندید و زیرچشمی به باکی نگاه کرد و زمزمه کرد:«تو هم اونروزو یادته باکی، مگه نه؟»
میدونست اون میشنوه. میدونست اون روز رو به یاد میاره... مگه نباید همینکارو میکردن؟.... اینکه برای باکی دوباره از اول بسازن و ازش بخوان که به یاد بیاره... اون باید زندگیو به یاد میاورد، از اول. درست از لحظاتی که همشون کنار همدیگه بودن... قبل ازینکه همه چیز اینقدر تیره و تار بشه... درست همون چیزی که باکی ازشون همیشه میخواست...
همشون در کنار هم مثل یه خانواده واقعی.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now