⚠️🔞بخش دهم

57 7 2
                                    

«موطلایی؟!... واقعا چنین چیزی صدام کردی؟»

تونی خندید و دستاشو روی موهای ابریشمی طلایی رنگش کشید و گفت:«استیوِ خالی رو دوست ندارم»

استیو ملافه رو از روی تن تونی کشید و دور خودش پیچ داد و با غلت زدنش، پشتش رو به اون کرد.

«با این حرفا نمیتونی منو خام کنی...»

تونی که از ناز کردن استیو هیجان بیشتری رو توی خونش حس میکرد، دستاشو روی سرشونه های برهنه استیو کشید و گفت:«نمیخوام خامت کنم... دارم یه اسمی بهت میدم که مال خودم بمونی»

«من برنامه‌های دیگه ای دارم تونی... همیشه دوست داشتم برم کانادا ولی انگار یه چیزی نمیذاره برم... یه عذاب وجدانی از کارهای عموم، باعث میشه به این فکر کنم که کاش میتونستم اون بچه‌ها رو یه جوری ازون وضعیت بیرون بیارم، حس میکنم قراره یه اتفاق خیلی بدی براشون بیفته!»

تونی انگشتشو دور انگشت استیو قلاب کرد و گفت:«داری بیخودی نگران میشی، اونا همشون مهاجرا و جنگ زده های فرارین، اون بچه ها با مادراشونن جاشون امنه ... بعدشم برنامه رفتن به کاناداتو دوس دارم، اصلا باهم بریم اونجا... اینجوری از جریانای عموی عوضیتم دور میشیم... پدر من بااینکه آدم خرابیه ولی طرفدار آزادیه. از رفتنمون حمایت میکنه»

استیو به پرده‌هایی ضخیم گرون قیمتی خیره موند که پنجره‌های بلند عمارتی که داخلش بودن با اون پوشونده شده بود.

«چطور طرفدار آزادیه؟ شما حتی جلوی پنجره هایی که روبه آسمونن، پرده میکشید»

تونی برای اینکه توجه استیو رو به خودش بیشتر جلب کنه، بلافاصله از جاش بلند شد و پرده رو کشید. نور آفتاب صبح، پوست برنز و عضلات کشیده و قدرتمند تونی رو برای استیو واضحتر و
.. جذابتر کرده بود.

«گاااد، تونی، ممکنه یکی در اتاقتو باز کنه... نمیتونی همینطور لخت همه جا سرک بکشی»

تونی سمت استیو برگشت و به پایین‌تنه‌اش اشاره کرد و گفت:«مگه این اذیتت میکنه؟»

استیو دستش رو روی دیک تونی که جلوی صورتش گرفته بود و حالا اونقدر ارکت شده بود که میتونست یک راند دیگه رو از سر بگذرونه دست کشید و با خنده‌ای که به زور جلوی خودوش گرفته‌بود گفت:«لعنت بهت!»

تونی سر استیو رو از پشت گرفت و به خودش نزدیک تر کرد، طوری که گرمای نفس های استیو رو روی پوست دیکش احساس میکرد و بیشتر منقبض میشد.

«لعنت بهم چون یه بار دیگه میخوام باهات عشق بازی کنم؟... لعنت بهم چون عاشقت شدم؟!»

استیو سرشو بالا گرفت، توی چشمای تونی نگاه کرد و آه حسرت‌باری کشید:« تو با اونای دیگه خیلی فرق میکنی تونی... من لیاقتتو ندارم...فقط واست دردسر درست میکنم.... اگه پدرت گزارش بده که من باهاش نبودم ... گاااد... الان یه هفته است که دارم پدرتو میپیچونم!»

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora