صف طولانی اداره پست شهر سنت جونز، مرکز نیوفاندلند، تا بیرون از ساختمون ادامه داشت و باکی رو کلافه کرده بود. یقه لباسش رو تا زیر چونهاش بالا کشید تا سوز سرد بعداز برف، ضعفش رو بیشتر نکنه.
به پسرهای جوونی که لباسهای شق و رق و کلاههای رنگ و رو رفتهای تنشون بود نگاه کرد که با خوشحالی نامههای پذیرششون به جبهه رو بههم نشون میدادن.حال و هوای شهر سنت جونز، زمین تا آسمون با نورث وود فرق داشت. شهرکوچیک باکی، جو آروم خودشو نگه داشته بود و اهالی اون ترجیح میدادن به جای قاطی کردن خودشون توی جنگ یا اعزام آدمها به میدونهای مین، چنددقیقه بیشتر توی کلیسا بمونن و آوای ربانی رو طولانیتر و با تاکید بیشتر بخونن:
[[... گناهان ما را ببخش چنانکه ما نیز. آنانکه بر ما گناه کردند را میبخشیم؛
و ما را در آزمایش میاور، بلکه از شریر رهایی ده.
زیرا ملکوت، قدرت و جلال از آن توست تا ابدالاباد، آمین.]]اما باکی میدونست فقط خوندن اون دعا کافی نیست. گاهی به جای حنجره و حرفهایی که فقط روی زبون میلغزن، باید قدرت، شهامت و گلوله خرج کرد. دوچرخهای که با سرعت از کنارش رد شد، برفهای نیمه آب شده رو به لباسهاش پاشوند.
"لعنتی!"
سرما از شلوار کاملا خیسش به عمق استخونش نفوذ کرد.
کاغذِ رسید رو باسرعت امضا کرد و پاکت نامهشو توی جیب داخل کتاش فرو کرد و سمت ایستگاه اتوبوس دوید تا هرچه سریعتر به خونه برگرده.
به محض نشستن روی صندلی اتوبوس، باکی میتونست قسم بخوره، لوکی رو اون بیرون، بین جمعیتی که در حال خرید و فروش ماهی بودن، دید؛ دقیقا زیر تابلوی ایستگاه!"لوکی داره منو تعقیب میکنه؟!"
باکی بیشتر جست و جو کرد اما لوکی مثل دونههای برف توی جمعیت آب شده بود.
بطری فلزی مشروبش رو از جیب داخل کتاش بیرون اورد و قلپی بالا رفت.
امشب سینما شلوغتر از همیشه بود و استیو تا دیروقت به خونه نمیومد، این یعنی باکی از جواب پس دادن و سخنرانی مخصوص استیوی راجع به مضرات مصرف الکل، تبرئه میشد و میتونست با خیال راحت تمام چیزهایی که توی دلش و ذهنش حبس کرده به لوکی بگه تا سنگینی نگاهشون به همدیگه کمتر بشه."من مدت زیادی اینجا نیستم لوکی، امیدوارم امشب باهام راه بیای و این جنجالها رو حلش کنیم"
قلپ دیگهای زد و پاکت نامهاشو با هیجان باز کرد.
باخوندن خط اول اون، برق زیبایی توی چشمهای روشنش ظاهر شد.
"خودشه... عالیه"
پلکهاشو باخوشحالی روی همدیگه گذاشت تا یکساعت و نیم مسیری که تا نورث وود و خونهاشون پیش رو داشت، سریعتر بگذره.پاهای استیو رمق نداشت. باورش نمیشد که نتونسته مستقیما توی چشمهای رئیسش نگاه کنه و بگه نظافت داخل سینما وظیفهی اون نیست.
ساعت از یک نیمه شب گذشتهبود و واضح بود که هیچ اتوبوسی توی اون برف، قرار نیس به کمکش بیاد.
به مسیر پیچ در پیچ و لیزی که جلوش بود نگاه کرد و آهی از ته دلش کشید و همونطور که سربالایی رو بالا میرفت شروع کرد به حرف زدن با خودش:
"میدونم بچهها، امروز حسابی خستهتون کردم، ولی لطفا فقط این چندمایل رو طاقت بیارید، بهتون قول میدم یه پتوی گرم، یه لیوان شیرداغ و صدای "ادیث پیاف" رو بهتون جایزه بدم".
نفسهای استیو به شماره افتادهبودن، به ریههاش گفت:
"اگه شماهم یهو خاموش نشید، بهتون قول میدم... "
از فکر بوسیدن باکی و هماهنگ کردن قدمهاش و رقصیدن روی نوتهای آهنگ "زندگی همچون گل سرخ"، لبخند گرمی روی لبهاش نقش بست و شروع به خوندن آواز کرد:
YOU ARE READING
او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غمانگیز)
Mystery / Thriller⚠️این داستان برگرفته از روایتهای واقعی است و حاوی صحنههای خشن، اروتیک، شکنجه و غیره میباشد. قبل از شروع هر بخش، به هشدارهای مربوط به آن توجه کنید.⚠️ ژانر: ترسناک، معمایی، غمانگیز شیپ: استاکی، استونی به یک پروندهی دیگه خوش اومدید سربازرسانم🫡 �...