بخش دهم

62 13 41
                                    

ساعت 5 عصر بود .
استیو بی قرارتر از همیشه، طول و عرض راهروی منتهی به اتاق عمل رو طی می‌کرد.
بیشتر از پونزده ساعت از عملیات پیدا کردن و بیرون اوردن باکی از داخل خورروی مچاله‌ شده می‌گذشت.
عملیاتی که بعد از هشت ساعت تلاش، با بیرون اوردن جسم متلاشی و درهم ریخته‌ی باکی، بیشتر شبیه به معجزه بود.

[["اون نفس می‌کشه!"]]

صدای فریاد امدادگری که هنوز هم توی گوش استیو می‌پیچید، بی‌شباهت به سرود‌های کلیسایی نبود که از دم‌مسیح و معجزه‌ی زنده‌کردن مردگان صحبت می‌کردند‌.

عمل جراحی بیش از حد طول کشیده بود. انگار دقیقه‌ها قصد کوتاه اومدن نداشتند.
علی رغم تماس‌های زیاد استیو به خونه و امیدبستن به اینکه لوکی جوابشو بده، اما بازم تک و تنها اونجا بود. اون الان نیاز داشت لوکی هم کنارش باشه تا باهم این درد و رنج رو شریک بشن تا بلکه سنگینی بارش کمی کمتر بشه اما فایده‌ای نداشت.
تونی به نورث وود برگشته بود تا لوکیو پیدا کنه اما اون هم هیچ چیزی پیدا نکرده‌بود.
استیو گوشه‌ی دیوار روی زمین نشست , دستاش لای موهاش و سرش پایین بود. انتظار پشت در بسته , سخت ترین چیزیه که یک انسان می تونه تحمل کنه.لحظه ای که فقط بهت بگن "باید منتظر موند"؛ بدون هیچ امید و  حتی ذره ای دلگرمی.

در باز شد و دکتر ارسکاین- اسمی که روی تگ روپوش جراحیش نوشته‌شده‌بود-درحالی‌که ماسکش رو از روی صورتش برمی داشت با چشم‌های پر از پرسش استیو روبه رو شد.
طوری به استیو نگاه کرد که انگار توقع دیدن اونو نداشته . استیو توان پرسیدن نداشت.
حتی دکتر هم انگار تمایلی به جواب دادن نداشت.
درست مثل مجسمه به استیو خیره شد، بعد پلک هاشو طولانی روی هم گذاشت، به آرومی‌از کنار استیو رد شد و اونو با تمام پرسش های بدون جوابش رها کرد . 
دست استیو شروع به لرزیدن کرد. زانوهاش سست شد و همونجا روی زمین افتاد.
شاید فقط چنددقیقه طول کشید تا برادرش رو برای همیشه از دست بده. دیگه هیچ صدایی رو نمی شنید. چشم‌هاش تار شده بود. تعدادی کفش سفید رنگ و صداهایی نامفهوم، آخرین چیزایی بودن که به خاطر می‌سپرد.
تنها احساسی که توی اون لحظه به یادش ضربان قلبش رو نگه داشته‌بود، گرمای بوسه ای بود که باکی برای آخرین بار اونو روی لب‌های استیو جاگذاشت.  

🔅        🔅      🔅

ا

ستیو پلک‌هاشو باز کرد و همزمان با ناله‌ی خفه‌ای، ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برداشت و به دامن پرستاری که درحال تعویض سرمش بود چنگ زد تا توجهشو جلب کنه.
پرستار بدون هیچ توجهی، سوزن داخل رگ استیو رو بیرون کشید و سوزن جدید رو وارد کرد.
«من کجاام؟»
سردرد و بدن درد وحشتناکش اجازه یادآوری چیزهایی که اتفاق افتاده بود رو بهش نمی‌داد.
پرده‌ی کنار تختش کنار رفت و تونی رو دید که با بطری آبمیوه‌ کنارش نشست.
«بالاخره بیدار شدی...»
غم و خستگی توی صدای تونی، کم کم زخم ذهن استیو رو نسبت به زمان حال باز کرد. تونی به چهره‌ی گنگ و یخ‌زده‌ی استیو نگاه کرد.
«این آب سیبو خودم درست کردم، ازین بازاریای کثیف نیست. دکتر گفت میتونی کم کم چیزی بخوری تا جون بگیری»
استیو نگاهشو سمت در برگردوند. تونی به آرومی رد زخم روی ساعد استیو رو نوازش کرد.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now