فصل دوم: بخش چهارم

31 9 5
                                    

🔅بخش چهارم

لوکی به زن و مرد و دکتری که دورش نشسته بودن نگاه کرد و باکی رو محکمتر از قبل توی بغلش نگه داشت. به ماشین اسباب بازی که زن به سمتش گرفته بود با عصبانیت نگاه کرد و از بین فک قفل شده اش، به اونها غرید. چاره‌ی دیگه ای نداشت. حتی راه دیگه ای برای دفاع از خودش بلد نبود. هرچقدر تلاش کرده بود تا فریاد بزنه، هیچ صدایی از حنجره ی خسته اش بیرون نمیومد. چیزهایی که دیده بود به قدری براش سنگین بودن که بچه ای به سن اون رو از درون نابود کرده بود اما لوکی فقط به پلیسی که از لحظه پیداشدنشون تا الان دنبالشون بود و از پشت پنجره نگاهشون میکرد زل زده بود. لوکی با چشمهاش بهش التماس میکرد که اونا رو از اینجا ببره چون امیدوار بود که اون بتونه براشون کاری کنه.

دکتر گفت:«علت اینکه نمیتونن تا مدتی حرف بزنن احتمالا به خاطر داروییه که اخیرا بهشون تزریق شده. خیلی عجیبه، اصلا معلوم نیست چرا و چه مدت توی اون جنگل تنها بودن...»

باکی هیچکس رو جز بغل برادرش نمیشناخت و از کوبیدن ضربان قلب لوکی و صدای نفسهای گرفته اش فهمیده بود که توی خطرن. سرشو از توی بغل لوکی بیرون اورد و به اطراف نگاه کرد. صدای اون زن و مردی که اونا رو پیدا کرده بودن براش آشنا بود. دستاشو محکمتر دور لوکی حلقه کرد و دوباره سرش رو برگردوند. اون نمیخواست یکبار دیگه کابوس هاش براش تکرار بشن.

«تنها چیزایی که می‌دونیم، اتفاقاتیه که براشون افتاده و به یک حمایت خاص احتیاج دارن... من فقط اینجام که کمکتون کنم تا احساساتی تصمیم نگیرید»

«تصمیم ما کاملا منطقیه دکتر، ما خودمون پسر داریم... می‌دونیم پسربچه‌ها دقیقا چی نیاز دارن»

زن دستهاشو جلو برد تا باکی رو از لوکی جدا کنه اما لوکی دوباره غرید و اجازه نداد. حتی اگر میتونست اونا رو گاز هم میگرفت! اما اگر دردسر درست میکرد ممکن بود باکی رو برای همیشه ازش بگیرن.

دکتر گفت:«دیدین؟... منظورم همین بود»

«ما از پسشون برمیایم... تا زمانی که خانواده اصلیشون پیدا بشه، پیش ما جاشون امنه...»

لوکی سرشو با آشفتگی به نشونه "نه" تکونهای شدیدی داد. اون نمیخواست با اون زن و مرد برن! اونا آدمای خوبی نبودن! اما دکتر بهشون توجهی نکرد. لوکی دوباره به پلیس پشت پنجره نگاه کرد. دستاشو تکون داد تا اونو ببینه و بهش توجه کنه اما پلیس نگاهش نکرد.

دکتر پرونده رو سرجاش گذاشت و زمزمه کرد: «امیدوارم برای شما هم همینطور باشه آقای راجرز!»

خانم و آقای راجرز قبل از اینکه ساک وسایلی که برای اون بچه ها آماده کرده بودن رو باز کنن مکث کردن.

«ببخشید؟!»

دکتر سری تکون داد و قبل از اینکه اونا رو توی اتاق با بچه‌ها تنها بگذاره، گفت:

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Onde histórias criam vida. Descubra agora