بخش هشتم

25 8 3
                                    

وقتی از جلوی اتاق کاملا تاریک باکی رد شدن، تونی به لوکی گفت:«میخوای پیشش بمونی؟»

لوکی به وضعیت تونی نگاهی انداخت:«نه باهات میام... باک! اگه صدامو میشنوی، فقط چنددقیقه صبرکن تا برگردیم پسرخوب»

هردو پشت سر مسیری که استیو رفته بود راه افتادن.

استیو، جلوتر میرفت. 

«اون اتاق لعنتی کدومشون بود؟!»

داخل هر اتاقی که سرک میکشید، به جز دیوارهای خالی سنگی زمخت هیچی نبودن. سیم های کف راهرو رو دنبال میکرد تا یه جایی تموم بشن اما هیچ انتهایی برای اون ها نبود.

تونی از مسیری که جلوتر میرفتن، متوجه شد ساختار کمپ درحال تغییر کردنه. راهروها تنگ تر و طولانی تر میشدند و این تونی رو می ترسوند.

به لوکی نگاه انداخت و گفت:«تو اونی که پشت دریچه هواکش بود رو دیدی، مگه نه؟»

لوکی توی سکوت به راه رفتنش ادامه میداد.

تونی به طولانی شدن مسیرشون بیشتر مشکوک شد. انگار با هر چند متری که جلومیرفتند، راهروها بی انتهاتر و سقف کوتاه‌تر دیده میشد. طوری که برای نفس کشیدن، حتی تونی هم دچار مشکل شده بود و نگرانیش برای شرایط استیو دوچندان شد.

«چرا جوابمو نمیدی؟... دفعه قبلی که به اتاق ژنراتور رفتیم اینقدر طول نکشید!»

لوکی بدون اینکه به تونی نگاه کنه گفت:«این تونل‌ها برای شکنجه ساخته شده بودن»

تونی:«شکنجه‌ی کی؟»

لوکی با تعجب به تونی نگاهی انداخت و سرجاش ایستاد.

«من گفتم شکنجه؟!»

تونی که درد کمرش کمتر شده بود و حالا راحت تر میتونست راه بره ،گفت:«آره، خودت همین الان گفتی»

لوکی شقیقه اش رو شروع به مالوندن کرد و گفت:«نمیدونم... نمیدونم چرا چنین حرفی زدم، احمقانه است، اینجا اردوگاهه، یه جا برای تفریحه... چه ربطی به شکنجه داره!»

استیو جلوی اتاقی که بزرگتر از اتاق های قبلی بود ایستاد. صدای نفس های بریده اش سکوت اطرافشو میکشست.

اسپری اش رو از جیبش بیرون اورد و یک پاف داخل گلوش خالی کرد.

حس سنگینی و مور مور بدی توی بدنش شروع به چرخیدن کرده بود. برای یک لحظه، نورهایی که شبیه رعد و برق بودن، پشت پلک‌‌هاش ظاهر و دوباره غیب شدن اما استیو هنوز هم چیزی رو نمیتونست تشخیص بده.

دستش رو به دیوار کشید اما سیم ها بیرون از اون اتاق ادامه داشتن. پس یعنی این اتاق هم، اتاق ژنراتور نبود. اما استیو مثل مسخ شده ها جلوتر رفت. به دیوار سیاهی که روبه روش بود نزدیکتر شد و صورتش رو به رطوبت و سرمای دیوار چسبوند و نفس های عمیقی کشید. اون دیوار کشش عجیبی داشت. نمیدونست چرا اما انگار اونجا رو سالها بود که میشناسه.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now