بخش هشتم

19 5 0
                                    

«لوکی؟.... اینجایی؟»


تونی قبل از اینکه وارد سالن پراز جنازه بعدی بشه، این سوال رو با صدای بلند پرسید و وقتی احساس کرد همه چیز امنه به آرومی وارد شد.


خالی بودن اون منطقه و اینکه هیچ سروصدای اضافه ای نمیشنید براش مشکوک بود. اون ساختمون قطعا باید گارد ویژه ای میداشت که الان جلوی این آشوب رو می گرفتن اما هیچ خبری از هیچکس نبود. انگار قاتل اونها، مثل یک شبح، بهشون نزدیک میشید و طوری با سرعت از پشت کارشونو تموم میکرد که نمیتونستن مهارش کنن.


تونی با درموندگی اسلحه کنار یکی از سربازا رو برداشت و سمت راهرویی که برق های اون اتصالی داشتن رفت. این فضا، کاملا با فضایی که قبل از آشناییش با ارسکاین میشناخت فرق داشت.


تونی قبل از بیدارشدنش فکر میکرد که توی یکی از اتاق های زیرزمین آزمایشگاه فوق سری ارسکاین در حال انجام اون تست‌های هیپنوتیزمه اما حالا، این محیط بیشتر شبیه یه آزمایشگاه معمولی بود که از پنجره های شیشه ای بلندش، فقط میشد آسمانخراش های شهری رو به چشم دید که حتی براش آشنا هم نبود.


هیچ کدوم از بیلبوردهای بزرگ اون شهر زیر چراغ های نئونی سبز و صورتی آلمانی نبود و همین برای اینکه احساس آرامش بهش دست بده، کافی بود. احساس آرامش از حداقل چیزهایی که کاملا براش احمقانه به نظر میرسید و از این بابت بیشتر عصبی شد.


«لعنت بهتون!»


تونی سمت آسانسوری که روشن شده بود رفت و به چراغ هاش نگاه کرد. شماره آسانسور توی طبقه یازده متوقف شده بود. به سرعت دکمه رو روشن کرد و منتظر موند. آسانسور توی طبقه نهم ایستاد. با عجله خودشو داخل انداخت. دیوارهای آسانسور از خون پوشیده شده بودن. ثانیه ها به قدری کشدار بودن که تونی هرطبقه ای که بالاتر میرفت، نفسش سنگینتر و کوبش قلبش بیشتر میشد.


اگر با لوکی مواجه میشد باید بهش چی میگفت؟


چطور آرومش میکرد؟...


مثل آخرین رویای مشترکشون، لوکی اونو میشناخت؟


ممکن بود یه گوشه نشسته باشه و هیچکاری نکنه و از دردهاش برای تونی صحبت کنه؟


یا تونی رو هم مثل بقیه میدید و با اون میله ی ترسناک، قلب دردمند تونی روهم سوراخ میکرد تا برای همیشه دست از انتظار معشوقش برداره و تا ابد خاموش بشه؟


آسانسور با صدای دینگ ضعیفی متوقف و درست وسط یک سالن بزرگ که مشابه همون آزمایشگاه خیالیش بود باز شد. به محض بازشدن درها، سرمای شدیدی به صورت تونی برخورد کرد. سرتاسر اتاق رو پنجره های بلند و سقف رو هم شیشه های ضخیم و مشبکی پوشونده بود که آسمون شب، درست مثل یک افلاک نما، دیده میشد.

🔻1️⃣🔻
بیشتر از بیست دستگاه کامپیوتری و صداهای مختلف از نقطه نقطه‌ی اتاق به گوشش میخوردن. تونی به کف و دیوارها که با بخارهای سرد و یخ زده ای پر شده بود نگاه کرد و با احتیاط و کمی ترس، قدم اول رو داخل اتاق برداشت. اسلحه رو با فاصله بیشتری از خودش گرفت و خیلی آروم جلوتر رفت.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now