بخش پانزدهم

28 7 0
                                    

تونی روی زانوهاش افتاد و با صدای بلند هق هق می کرد. تحمل این حجم از درد و رنج برای کسی که دوستش داشت، گمش کرده بود، پنهانش کرده بودن و تا یک قدمی پیدا کردنش رفته بود، از حد توانش خارج بود. نمیتونست بپذیره که اونروز، اگر فقط اجازه میدادن که چند قدم دیگه سمت اون دیوار عظیم برداره، میتونه سرنوشت حداقل 15 سال آینده اشو تغییر بده.

چشمهای خیسشو به زحمت باز کرد تا لوکی رو ببینه اما هیچکس توی اون سالن نبود. حتی سالن دیگه مثل قبل پرنور و سفید رنگ نبود و دوباره دیوارهای سنگی مرده، اطرافشو گرفته بودن.

«لوکی!»

چندین بار اسمش رو صدا زد اما لوکی دوباره خودش رو از دیدش پنهان کرده بود. اون پیچ و خم های ذهن لوکی رو داشت از بر میشد اما هربار، به دالان دیگه ای وارد میشد که اونو شوکه تر میکرد.

تونی از جا بلند شد و سمت نردبون فلزی رفت که به سمت بالا کشیده شده‌بود. دستهاشو دو طرف میله ها گرفت و پله اول رو بالا رفت که صدای ارسکاین رو شنید:«تونی... باید برگردی!... با شمارش من...»

اون نمیخواست بیدار بشه. نه الان!... نه درست وقتی که فهمیده بود اون بچه ها قربانی چه چیزهایی شده بودن.

«سه!...»

تونی سرعت بالا رفتنشو بیشتر کرد. شاید می‌تونست دوباره به خاطره سطحی‌تری برگرده، شاید دوباره می‌تونست استیو رو ببینه و به باکی که روی تخت درازکشیده بود کمک کنه.

«دو...!»

تونی به دریچه‌ای که بالای سرش بود نگاه کرد و دستاشو به سمت اون برد و شروع به ضربه زدن کرد.

«یک!...»

تونی دستاشو روی گوش‌هاش گذاشت و چشم‌هاشو محکم روی هم فشار داد و برای بار آخر، محکمترین ضربه ای که میتونست رو با مشتش به دریچه زد و بعد نور شدیدی احاطه اش کرد.

چندلحظه بعد، تونی پلک هاشو محکم باز کرد و نفس عمیقی کشید. با وحشت به اطرافش نگاه کرد. از این  می ترسید که دوباره روی تخت آزمایشگاه باشه و ارسکاین مشغول آزمایش روی اون ها. هرچقدر اطرافشو بیشتر و دقیقتر نگاه کرد، بیشتر پی برد که اونجا محیط آزمایشگاه نیست. نفس راحتی کشید. از کف زمین بلند شد و چشمهاشو تنگ کرد.

«خیلی خب... حالا کجاییم؟»

🔅🔅🔅


تونی از نظر خودش ساعتها داشت راه میرفت. اما خوشبین بود چونکه توی اون فضای طولانی که شبیه یک تونل مارپیچ بی انتها بود، حداقل،گوشه آستین پیراهنش رو که لای یکی از سنگ ها گذاشته بود، دوباره ندیده بود. پس دور خودش نمی چرخید و داشت در یک مسیر درست ادامه میداد.


«لوکی!»

هر اسمی که صدا میزد، صداش چندین بار داخل راهروها اکو میشد و فضای ترسناکی بهش میداد اما تونی مصمم بود که پیش بره و لوکی رو پیدا کنه. اون میدونست هر پله ای که بالا بره به خاطرات سطحی تری از لوکی دست پیدا میکنه و در عوض هر پله‌ای که پایین بره، به خاطرات عمقی و واقعی تری.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now