🔅بخش دهم: پایان👋

45 7 3
                                    

🔅اوهم زنده بود: بخش ویژه پایانی

تونی در یخچال رو باز کرد و بسته سرنگ جدیدی رو برداشت.
دارو رو به دقت داخلش کشید. سمت تخت کنار پنجره رفت و کنار مردی که به پنجره زل زده بود و قطرات بارون حتی مردمک هاشو تکون نمیدادن، نشست.
آمپول رو داخل سرم ریخت و موهای سفید روی پیشونی اونو کنار زد.

«امروز بهتری لوکی؟»

لوکی چشم‌های به گود نشسته اشو چرخوند و لب های خشکشو تکون داد.
«تونی؟»

تونی روی تخت کنارش نشست.
«جانم؟»

لوکی هرروز ضعیفتر و لاغرتر از روز قبل میشد، طوریکه دیگه تونی به راحتی روی تخت جا میشد.
«تو گفتی باکی، هیچ دردی رو احساس نمیکرد، درسته؟»

صدای قطره‌های محکمی که به شیشه میخوردن، سکوت طولانی بینشون رو میشکوند.
«آره ... خیالت راحت باشه ... برادرش تا لحظه آخر ازش محافظت کرد.»

لوکی غلتی زد و سعی کرد بدن دردی که به خاطر ضعف شدیدش حتی توی این یکسال بهتر نشده بود رو پنهان کنه.

وقتی پلیس از جریانات جهنمی که به اونها گذشته بود باخبر شده بود، بعد از بازجویی و دادگاه های متناوبی که هنوز که هنوزه ادامه داشت، اخبار وحشتناک اونها، مثل یک ویروس، در سرتاسر جهان پخش شد.
صلیب سرخ، یونیسف و هزاران سازمان مردم نهادی که قلبشون از شنیدن این وقایع مچاله شده بود و هنوز رد چنگال‌های ظلم جنگ رو روی تنشون داشتن شبانه روز تلاش کردن تا چندین اردوگاه مشابه که زیر نظر سازمان راجرزها و بعد ازون اشمیت فعالیت میکردن، شناسایی و صدها گورستان دسته جمعی، آزمایشگاه، قتلگاه و معدن هایی که هنوز داخلشون انسان هایی اسیر بودن آزاد شدن تا شاید وانداهایی که چشم دیدن دنیای بدون جنگ رو از دست داده بودن، حداقل دیگه حسرت شنیدن خبر چندپیروزی کوچیک رو نمیچشیدن.

لوکی پرسید:
«استیو اینجاست؟»

تونی به چارچوب در نگاه کرد.
به سایه تنومند و قوی مردی که بار سنگینی روی شونه‌هاش حمل میکرد و حاضر نشده بود برای یکبار هم که شده توی این مدت، ماسک روی صورتش رو کنار بزنه، ماسکی که با دستهای خودش از باقیمونده پارچه لباس های باکی که بعد از بازرسی پلیس، توی زیرزمین اون ساختمون ترسناک پیدا کرده بودن برای خودش دوخته بود.

پایان این کابوس بهای سنگینی برای همه اونها داشت اما پیروزی هرچند تلخ و شیرین این جنگ، قرار بود تا ابد جای زخم کهنه ای باشه روی تن همشون اما خونریزی خاطرات چندین ماه بود که بند اومده بود.

«من همینجام لوکی»
لوکی سرش رو چرخوند و نفس راحتی کشید.
«هربار که از خواب بیدارمیشم میترسم که توی یه رویای رفته باشم و ما دوباره واقعا کنارهمدیگه نباشیم»
استیو نزدیکتر شد و تنها دستشو روی دستای لوکی گذاشت و به آرومی نوازشش کرد.
«باید زودتر حالت خوب بشه»
«میخوام توی بغلت باشم»
لوکی ازش خواست. خواسته‌ای که هنوز تونی جرات بیانش رو نداشت.
اون به استیو فضایی داده بود تا بتونه شانس زندگیشو هضم‌کنه... هرچند میدونست هرشب استیو قبل ازینکه تونی خوابش ببره، به اتاقش سر میزنه و از بسته بودن پنجره‌ها و امن بودن همه چیز مطمئن میشه، حتی گهگاهی تونی، به کنارانداختن عمدی پتوش متوسل میشه تا بتونه برای چندلحظه هم‌که شده، نزدیکی آغوشی که هنوز باهاش فاصله داشت رو حس کنه، اینکه جلو میاد، روش کمی خم میشه، پتو رو برمیداره و با یک دست، تلاش میکنه تا به آروم‌ترین روش ممکن، پتو رو روی تونی برگردونه... و تونی به همین اندازه عشق بسنده کرده‌بود...
به همین که حتی به جای پلاک زنگ‌زده‌ای، نفس‌هاشون زیر یک سقف با هم تلاقی داشتن، دلگرم بود.

استیو خودشو به زحمت روی تخت جا داد و دستشو باز کرد تا لوکی خودشو توی بغلش جا بده.
تونی توی سکوت پایین تخت نشست. استیو گردنش رو خم کرد و نگاهش به دنبال تونی راه افتاد. دنبال کسی که از آتش جهنم بیرونش اورده‌بود و هرلحظه و هربار با قدردانی بهش زل میزد و وقتی مردمک‌هاش شروع به سوختن میکردن، پلک زدن رو به خودش یادآوری میکرد.
تونی اما قانع بود. به حضور، به لمس به نگاه... اونها براش از آغوش هم بیشتر بودن...آغوشی که برای داشتنش باید هنوز صبوری میکرد، باید هنوز طاقت میاورد...
صورتش روی مچ دست دیگه‌ی استیو که از تخت پایین افتاده بود گذاشت و پلک هاشو بست و جای خالی انگشت‌های استیو رو توی هوا بوسید.
این صحنه اونو به یاد امن‌ترین خاطره ی ذهنی لوکی می انداخت؛ امن‌ترین نقطه زندگی ذهنی اون بین هزاران لحظه ی تاریک و نفرت بار گذشته‌اش. اما اینبار، کنار استیو، همه چیز عطر واقعی‌تری داشت.

لوکی گوش هاشو روی قلب استیو گذاشت و پلک های خیسشو رو هم بست و شروع به زمزمه‌ی کوتاه لالایی کرد.
«هووم... خوبه... اینجوری هردوتاتونو باهمدیگه دارم»
ضربان قلب استیو، تندتر از همیشه میکوبید.
انگار باکی همونجا کنارشون بود...
انگار اون هم زنده بود...!

🫡🫠👋
پایان
دوم اسفند۱۴۰۲


🫡🫠👋پایاندوم اسفند۱۴۰۲

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Feb 23 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora