بخش ششم

24 8 4
                                    

صدای فریادهای دردناکی توی گوشش میپیچید.

تونی به محض باز کردن چشم‌هاش و دیدن سنگ‌های زمخت دیوار، بدون لحظه ای مکث راهروها رو یکی بعد از دیگری دوید تا به منبع صدای فریادها که الان یادش اومده بود که صدای استیوه، رسید.

استیو روی زمین افتاده بود و توی خون خودش غلت میزد و از شدت دردی که داشت، اشک هاش صورتش رو خیس کرده بودن.

تونی چیزی که میدید رو نمیتونست هضم کنه. تکه های گوشت و باقیمونده‌ی انگشت های دست استیو که اطراف پخش شده بودن چیزی نبود که تونی برای مواجه شدن باهاش، آمادگی داشته باشه. داد کشید:

«لوکی!... باید بیای کمک.... من به کمک نیاز دارم.... لووووکی!»

لوکی که هنوز نفس نفس میزد توی چارچوب ایستاد و با وحشت به صحنه روبه روش نگاه کرد و بی اختیار داد کشید:

«برو ماشینو آماده کن!»

و تونی رو با عصبانیت کنار زد و خودش سر استیو رو توی بغلش گرفت. 

استیو با فریادهایی که قطع نمیشدن برای نجاتش التماس میکرد. لوکی دست استیو رو بالا گرفت و بدون هیچ مکثی، کمربندش رو بیرون کشید و بالای مچ له شده ی استیو محکم بست تا جلوی خونریزی رو بگیره.

تونی که انتظار این واکنش لوکی رو نداشت، به سرعت سمت ماشین دوید و سوار شد اما هرچقدر استارت زد، ماشین ذره ای روشن نشد. 

«فاااااک ... فاااااک... اینجا دیگه چه جهنمیه!»

تونی به محض پیاده شدن از ماشین، سایه ی کوچیک کسی رو دید که جلوی چشماش دوید و توی توی سیاهی تونل گم شد. تونی سیلی آرومی به صورت خودش زد:

«نه نه نه !... تمرکز کن ... حواست نباید پرت بشه»

دوباره سمت لوکی و استیو دوید.

«ماشین روشن نمیشه... اون بچه کو؟... کجا ولش کردی؟»

لوکی با ناامیدی و اخم عمیقی به تونی نگاه کرد:«کدوم بچه؟!....زده به سرت؟!...بهت گفتم ماشین رو روشن کن!»

تونی داد کشید:«اون ماشین لعنتی.روشن.نمیشه!»

استیو رنگش کاملا سفید شده بود و دمای بدنش پایین و پایینتر میرفت.

لوکی استیو رو با یک حرکت روی شونه اش انداخت و سمت چمدون داروهای باکی رفت. استیو رو کنار دیوار خوابوند و 

گفت:

«باید دنبال یه دارو که جلوی خونریزی رو بگیره باشیم... و همینطور آنتی بیوتیک... مثل مجسمه اونجا واینستا تونی... دستشو بالا بگیر تا شدت خونریزی رو کمترش کنیم.»

تونی که بدنش از دیدن استیوی که توی این وضعیت بود، داشت میلرزید، با قدم های نامطمئن جلو رفت و استیو رو توی بغلش گرفت و دستشو بالا نگه داشت.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now