بخش نهم

26 5 0
                                    

«استیو صبرکن... میخوام ازینجا ببرمت بیرون... باید بریم...»

تونی التماس کرد اما استیو بهش گوش نمیداد. هرچندقدمی که برمیداشت می ایستاد تا تونی بهش برسه و ناگهان تونی متوجه شد، استیو قصد فرار نداره بلکه میخواد اونو سمت چیزی ببره که انگار نیاز داره تونی بهش کمک کنه.
«استیو یواشتر برو... میدونم میخوای یه چیزی نشونم بدی ... ولی بذار باهم بریم... میخوام کنارت باشم»
انگشت هاش، کف دست هاش، بازوهاش و آغوشش، برای لمس تن معشوقش بی قرار بود.
بااینکه میدونست هیچ اثری از صورت بی نقص استیو براش باقی نمونده و باید اونو توی خاطراتش باخودش حمل کنه اما شنیدن صدای قلبش، حضورش، لمس تنش، برای تونی هزاران برابر بیشتر از کافی بود.
استیو اما نمی ایستاد. میزها رو با تنه اش هل میداد و دستگاه های کوچیک روشو پرتاب میکرد تا به جایی که میخواست برسه.
تونی از عظمت اون آزمایشگاه که انگار توی بالاترین نقطه از اون برج ساخته شده بود، حیرت زده بود. یک منظره 360درجه از کل شهر و بیشمار تکنولوژی خاص که نمیدونست کاربرد هرکدومشون چی میتونه باشه.
استیو جلوی آخرین دستگاهی که  شبیه یک تابوت عمودی بود و ازش نور سفیدرنگی بیرون میزد، ایستاد.
تونی به نفس نفس افتاده بود. دستشو از روی زانوهاش برداشت و به استیو نزدیک تر شد. بیصبرانه میخواست بدونه چی باعث شده استیو اینقدر بی قرار بشه. توی اون نور سفید، زخم های روی صورتش، بیشتر دیده میشدن و تونی توان نگاه کردن بیشتر رو بهش نداشت. سرش رو پایین انداخت و منتظر شد تا استیو درخواستشو بگه.
استیو با مشت‌های زخمی و محکم به در دستگاه میکوبید. دستگاهی که دقیقا شبیه به همون دستگاهی بود که توی خوابگاهی که تونی داخلش بیدارشده بود دیده بود. همون کابل ها و سیم ها اطرافش افتاده بودن و همون مدل در رو داشت.

دورتادور اون چهاروجهی بزرگ رو گشت و وقتی به قفل دستگاه رسید، مچ بند ارسکاین رو بیرون اورد و اونو روی در گذاشت.
در، از وسط به دو طرف باز شد و بخار منجمدی از داخل به بیرون پخش شد طوریکه تونی چندقدم عقب رفت تا بیشتر ازین یخ نزنه. وقتی حجم بخار سرد کم و کمتر شد، تونی بدن نحیف و یخ زده لوکی رو دید که روی بازوهای خونی استیو افتاد.
«خدای من!....خدای من!»
تونی اطرافش دنبال یک پتو میگشت اما وقتی چیزی پیدا نکرد، شنل استیو رو از روی سرشونه هاش جدا کرد و با اون بدن یخ زده و و سرد لوکی رو پوشوند. استیو با یک حرکت اونو بلندش کرد و دوباره تمام مسیر رو شروع به دویدن کردن.
«از کجا میدونستی اینجاست؟... باهاتون چیکار کردن؟... »
تونی پرسید اما چشم های نگران استیو هیچ جوابی براش نداشتن.
«باید باکیو پیدا کنم»
صدای گرفته ای که از بین حنجره زخمی استیو راهشو به بیرون باز میکرد به هیچ عنوان شبیه آخرین صوتی دلگرم کننده‌ای نبود که از اون توی خاطرات تونی باقی مونده بود.
«چه بلایی سرت اوردن استیو... چی ازت میخوان؟»
«اونا میخوان قاتل بمونم، چیزی که تبدیلم کردن... ولی من فقط میخوام برادرامو ازینجا ببرم»
به محض رسیدن به آسانسور، در جلوی چشم های وحشت زدشون باز شد و مرد مسنی که روی ویلچر بود با دو نگهبان مسلحی که پشت سرش بودن و سمتشون نشونه گرفته بودن پیاده شدن.
استیو لوکی رو پایین گذاشت و جلوتر از همشون ایستاد. همون دفاع همیشگی، همون استیو همیشگی...
مرد جلوتر اومد و تونی یک ثانیه هم دست از نشونه گرفتنش با اسلحه برنداشته بود. زیرنور آبی دستگاه بزرگ مانیتوردار، تونی به راحتی چهره اشمیت رو تشخیص داد. چهره ای که ترجیح میداد توی همون رویایی که لوکی همه رو کشته بود، با همون سرنگ مرده میموند اما چه فایده که اون فقط یه رویای ساختگی از آرزوهای لوکی بود که حالا تبدیل به آرزوی تونی هم شده بود.

او هم زنده بود(استیو×باکی:ترسناک-غم‌انگیز)Where stories live. Discover now