چیزی که فهمید بود ، نمیتونست حلال مشکلش باشه .
هیولایی که باید باهاش کنار می اومد .
توی یکی از توییت ها نوشته شد بود ، اگه نتونسته با طلسم دورش کند . هرجا که بره دنبالشمیاد .
حتی اگه از کشور خارج بشی اون باز مثل یک مجنون به دنبالت و میخواد تا ابد معشوقش رو مانند یک خدا بپرست .
تهیونگ خدای اون هیولا بود . خدایی که عشاقانه میپرستیدش ، بدون اینکه بدون بیشتر مواقع باعث ترس و وحشتش میشد .
اون درکی از اینکه انسان ها عادت به موجوداتی که تا به حال ندید و یا ازشون چیزی نشنیده ندارند ، انسان ها از چیز های جدید میترسند و نمیخواند اون رو بفهمند .
البته شاید میشد گفت بعضی انسان ها هم آماده بودند برای هر گونه اتفاق جدید و با آغوش باز میپذیرفتنش ، اما تهیونگ نه میتونست بپذیر و یا اینکه بخواد از خودش دورش کنه ، هردوی این کار براش غیر ممکن بود .
اون نمیتونست این تغییر رو توی زندگیش به همین آسونی ها قبول کنه ، یا حتی برای دیدنش هم کنجکاو نبود .
چه فایده ی داشت اگه میفهمید اون هیولا چه شکلی ؟
چهره ی هیولا میشد مرحم زخمش ؟
نه فقط دیگه میدونست که اون هیولای عجیب و غریب چقدر میتونه ترسناک باشه .میترسید باهاش حرف بزنه و اون رو بیشتر به سمت خودش بکشونه ، توجه به اون موجوداتی که انسان نبودند از آتش زاده شد بودند . دردسر های بیشتر رو ایجاد میکرد .
دلش میخواست به مدت پیش خانواده ش بمونه ، یا اونها برای مدتی با اون زندگی کنند .
اما هیولا از وجود افراد جدید در کنار معشوقش راضی نبود و نارضایتیش را کاملا واضح اعلام میکرد .
اون که تا اینجا پیش آمد بود ؟
پس باید حرف میزد و جواب هارو از خودش می گرفت ؟
بعداز صحبت کردن باهاش اتفاقی بدتر از حال که نمیتونست رخ بد میتونست ؟: میدونم همیشه همینجای و داری میبینیم .
نگاهی به اطراف میندازه و بعداز کمی مکث ادامه مید ،
: دوست داری از اینجا برم ؟ باشه میرم ولی قول بد که دیگه دنبالم نیای قبوله؟همچنان سکوت کرد بود و نمیخواست جوابش رو بد
: تو لعنتی مواقعی که نمیخوام صدات رو بشنوم ، شروع به صحبت میکنی پس چرا الا خفه شدی؟
جیغ بلندی میکشه و موهاش رو چنگ میندازه
: داری دیونه م میکنی ، آخه چی از جونم میخوای ؟
مگه چیکار میتونم برات انجام بدم ؟حتی به خودش زحمت نمیداد تا با تکون دادن اشیای خونه اعلام حضور کنه .
: چرا نمیفهمی من ازت میترسم تو یه هیولایی ، نمیخوام دور و اطرافم باشی .
YOU ARE READING
قنادی مردگان
Horrorکامل شده:) آخه به کی میگفت که یه موجود عجیب غریب دار باهاش زندگی میکنه اصلا کی باورش میشد !! چطور باید بهشون توضیح میداد ، که باید قبل خواب شلوارش محکم بگیر و کمربندش ومحکم ببند تا یوقت اون جونور اون بیلبیلکشو اون تو فرو نکنه .... کلمات قدرت ج...