part35

943 141 63
                                    

____دنیای جنیان____

سوهو  تمام  چیز های که از روون ان دیو کوتوله شنیده را برای ارباب اش بازگو کرد بود،  حال از ان کتاب های قدیمی که از کتاب خانه ی شاه دزدید بودند؛  به دنبال ردی از ان سیم طلایی و ربطشان به پیوند خوردن و انسان دیو بهم بودند.

انواع  طلسم ها انجا نوشته شد،  تک تک موجودات دنیاشان با اشکال و ویژگی،  قدرت هایشان معرفی شده بودند  ؛  با رسیدن  به قسمت دیو ها دست از ورق زدن کتاب  بر می دارد.

از ویژگی و اسامی شاه شاهان  دیو ها عبور می کند،  با  رسیدن به چیزی که میخواست لبخندی روی لب هایش می نشیند و با خوشحالی فریاد می کشد،

: پیداش کردم.

فسقلی  ان گوشه افتاده و داشت برای خود دست و پا می زده،با ان گلوله ی پشمی عروسکی بازی می کرد   برای لحظه ی  ارام می گیرد و با دیدن اینکه  هیچ اتفاقی رخ ندادست؛  دوباره  مشغول لمس کردن ان گلوله ی پشمالو می شود و میخواست با دهانش تست اش کند.

گاهی ان جسم نوزادی زیادی عقل اش را از کار می انداخت،  یادش می رفت که یک روح بزرگ درون جسم نوزاد بخاطر نداشتن غذای کافی و انرژی گیر افتاده ست.

سوهو کتاب های مقابل اش را کنار می زند و خودش را جلو می کشد تا متن کتاب را ببیند.

«سیمی که از طلا ساخته شد و ان را به دور بچه دیو ها می پیچند و هرکسی که ان سیم را باز کند از ان لحظه به بعد ان دیو به ان انسان پایبندست  ،  اجازه ی دور شدن از ان انسان را ندارد،  اگر بخواهد فرار کند اسیب بزرگی خواهد دید و باید به او خدمت کند.
ماننده دیدن اینده و....

تنها راه ازاد شدن  ان برده  ساختن سنجاقی  از همان سیم ست، ان سنجاق را باید انسان خود به گوش بیندازد  ،  اینگونه دیوک از بند انسان رهایی می یابد.»

شکل سنجاق را روی کاغذی به صورت کج و کوله ترسیم می کند، نمی توانست همان یک تکه را پاره کند اگر اسیبی به کتاب می رسید بعد اش چندان اتفاقات  خوبی برایش رخ نمی داد.

به فسقلی  سرگرم با  توپ پشمالو اش اشاره می کند: اینو مراقب اش باش،  یوقت جایی نرها  میام میبرمش.

از خانه ی سوهو بیرون می زند،  حال ان بیچاره مانده و با یک بچه دیو،  یک عالمه کتاب دزدی که نمی دانست انهارا می بایست چطور سرجایشان باز گرداند.

جونگ کوگ یک طلا ساز می شناخت و چندباری ان هارا اطراف عروسک دید بود ،  ان طلا ساز یک همسر انسان داشت و بخاطرش درون دنیای انسان ها مانده  ؛  برای دیدن او باید  به خانه اش می رفت.

به سمت درخت کُنار به راه می افتد  ،  باید هرچه سریعتر  ان بچه را از عروسک اش دور می کرد،   هربار که تهیونگ خوابی از ایند می دید بیشتر و بیشتر  روحش آلوده می شد؛  جز ان چندان از محبت تهیونگ نسبت به ان دیوک خوشش نمی امد.

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now