Side Story3

435 117 109
                                    

از دست جونگ کوک فرار کرد و به خانه ی هوسوک پناه اورد بوده، در قنادی هیولا می توانست پیداش کند و ولی اینجا نه؛  تا کسی در رو برای هیولا باز نمی کرد نمی توانست بی اجازه وارد خانه اشان شود.

تا خود صبح از دست امیلی پلک روی هم نگذاشته و دخترک تا خود صبح بغل گوشش حرف زد بوده،  مدام سوال های درمورد  شیرینی ها می پرسید و هر پنج دقیقه یکبار با ذوق این حرفش «عمو میخوای بال هام رو بهت نشون بدم؟» رو تکرار می کرد؛ بچه به تازگی ان دو بال سیاه رنگش رو کشف کرد بوده و از ذوق خواب به چشمش نمیامد.

ارامش رو نه تنها از تهیونگ بلکه از هوسوک هم گرفته بوده، ثانیه ی یکبار صدای شکستن ظرف های  توی اشپزخانه و تابلو های چسبیده به دیوار بوده که از جا می پراندشان؛ هوسوک بجای امیلی باعث و بانی این اتفاق رو دعوا می کرد که چرا به این بچه پرواز کردن یاد داده، ان دو بالش رو بهش نشان دادست.

جیمین می خندید و هوسوک رو حرصی تر می کرد،  با گفتن اینکه خودش خرده شیشه هارو جمع می کند؛ هرچه را که امیلی شکاند با یکدانه جدیدش جایگیزن میکند هوسوک رو ارام می کرد،  تمیز کاری برای اقا جن کاری نداشت اون خرده شیشه هارو با یک بشکن غیب می کرد.

شب موقع خواب امیلی رو کنار تهیونگ خواباند بودند، از ترس اینکه امیلی برادر کوچولوش رو بیدار کند تخت بچه رو کنار تخت خودشان گذاشته بودند؛ یک امشب امیلی نبوده که مزاحم خوابشان شود،  جه هیون هم تا خود صبح بیدار نمی شد و بچه ی تنبلی بوده.

جیمین خودش رو به زور در اغوش همسرش جای داد و سعی داشت دلش را به دست بیاورد، تقصیر اون نبوده که دخترشان تمام خانه رو بهم ریخته و اون فقط بهش پرواز کردن یاد داد بوده؛ در ادامه ی ماجرا هیچ دستی نداشت.

هوسوک اخم الوده و غرغر کنان در تلاش بوده تا ان جن چسبناک رو از خودش دور کند،
: به من نچسبت برو اونور.

سرش را به سینه ی هوسوک می مالد و حلقه ی دستش را دور همسرش محکم تر می کند،
: بدون تو خوابم نمیبر.

سر جیمین رو پس می زند و با بالشت فاصله ی میانشان می اندازد،
: بهتر دیگه عادت کنی  و مامانم فردا داره میاد.

لبخند دندان نمایی می زند و  ان بالشت رو کنار می زند، دوباره خودش در اغوش هوسوک جای می دهد.

: اونکه منو نمیبینه.

نمی دانست چرا ان موجود زبان نفهم نمی فهمیده که نمی تواند با بچه هاش اینجا بماند، اگر مادرش بچه هارو می دیده برای هوسوک دردسر می شد؛ کی باورش میشد که از یک جن بچه دار شد و ان دو فسقلی انسان نیستند!

: نمیشه بمونی.

جیمین لجبازانه: میمونم.

هوسوک نمی دانست که همسرش چه نقشه ی در سر دارد، اینکه به تهیونگ اجازه داده بوده یک امشب رو انجا بماند هم جزوی از نقشه ش بوده؛ مگرنه دلش برای ان ادمی زاده نسوخته بوده و به هم نوعش خیانت نمی کرد.

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now