part11

1.4K 264 39
                                    

باورش نمی شد چنین موجود دوست داشتنی رو توی اون صندوقچه عجیب و غریب پیدا کنه ، چه کسی حاضر شد بود یک بچه رو این چنین بسته بندی کنه ؟

آن موجود کوچک تپل مپل را از از صندوقچه بیرون بیرون می کشه و با کنجکاوی چکش می کند .

با تکان خوردن پلک های کوچکش لب هایش تکان می خورد
: اوهه!!

اون واقعا زنده بود یک عروسک نوزاد نبود ، بلکه واقعا یک نوزاد زنده بود .

به سرعت آن سیم نازک طلایی رنگی که دورش پیچید شد بود را باز می کند و به دست و پاهای کوچکش آزادی می بخشد .

کدام موجود بی رحمی این چنین آنهم با یک سیم دست و پاهای او را به تنش قفل نمود بود ؟

شاید می شد گفت زنده ماندن او آنهم در آن صندوقچه مانند یک معجزه به حساب می آمد .

نوزاد آرامی بود و با چشمان طلایی رنگش با کنجکاوی به تهیونگ نگاه می کرد و هیچ حرکتی از خود نشان نمی داد .

با خطور سوالی به ذهنش کمی می‌ترسد ، نکند این نوزاد هم به آن هیولا ربط داشت؟

آن نقاشی آبی رنگ روی پیشانی اش داشت شک تهیونگ را به یقین تبدیل می کرد .

هیچ علت خاصی نداشت که یک غریبه برای او یک نوزاد ارسال کند ، تنها علتش می توانست همان هیولا باشد که در خانه او زندگی می کرد .

شاید آن نام حک شد روی صندوقچه نام همان هیولا بود ؟

اما نگاه معصوم آن کودک کاملا بی آزار بود ، تهیونگ را وادار می کرد تا آن فکر و خیال های ترسناک و بدش را کنار بزند .

کودک را محکم در آغوش می گیرد و از جای بر می خیزد ، نمی‌دانست باید با او چکند اما مطمئن بود که بسته را به اشتباه نیاوردند و او بی شک متعلق به همین خانه بود .

شاید باید صبر می کرد و پایان ماجرا می دید ، حال که فکرش را می کرد کاش آن صندوقچه را باز ننمود بود .

اما یک نفر دیگر آن طرف مغزش داشت او را قانع می کرد که اگر صندوقچه را باز نمی نمود امکان داشت که آن نوزاد جان اش را از دست بدهد ، پس بی شک کار بسیار خوبی انجام داد بود .

یک هو با یاد آوری چیزی دست از راه رفتن بر می دارد و سوالی از نوزاد می پرسد با اینکه می داند آن کوچولو زبان جواب دادن را ندارد .

: باید گشنت باشه نه؟ خیلی وقته تو اون صندوقچه‌ای .

بالشت های کوچکش را مانند یک دیوار می چیند و کودک را میانشان قرار می دهد .

مقداری شیر گاو در یخچالش وجود داشت برای الان می‌توانست شکم آن کودک را راضی کند .

حتی اگر آن کوچولو واقعا هم یک هیولا بود قلب تهیونگ راضی به آزارش نبود .

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now