Side Story2

491 98 75
                                    

بخاطر یک بوسه ی کوچولو روی پیشانیش داشت تند تند رنگ عوض می کرد، هی سرخ و سفید می شد و قلبش با صدای بلندی تالاپ و تولوپ می کرد؛ حواسش جاهای دیگری سیر می کرد و صدای دکوراسیون کار رو نمی شنید.

دختر داشت طراحی های که برای دکوراسیون جدید قنادی اماده کرد رو به تهیونگ نشان می داد، درباره ی برنامه های که برای قنادی داشت تند تند به تهیونگ توضیح می داد؛ بخاطر اینکه تهیونگ با دقت به صفحه ی تبلت زل زد بوده خیال می کرد که مرد حرف هاش رو می شنود.

دکوراسیون قنادی قرار نبوده تغییر چندانی بکند، فقط می خواستند کمی رنگ به ان فضای تاریک اضافه کنند؛ تهیونگ در خیال داشت که منوی قنادیش را هم کمی تغییر بدهد.

دختر توضیحاتش تمام شد بوده، با گفتن اینکه صبر می کند تا تهیونگ طرح مورد نظرش رو انتخاب کند خداحافظی کرد؛ بجای تهیونگ یکی از کارکنان دختر رو تا دم در همراهی می کند، تهیونگ هنوز داشت در خیالات خودش سیر می کرد.

حتی با یاد اوریش هم مثل لبو سرخ می شد، مثل این جوانک های تازه عاشق شد قلبش با شتاب می تپید، نیشش تا بناگوش باز بوده و همان بوسه برای اینکه تا عصر سرحال نگهداردش کافی بوده؛ همه ی اینها کار ان طلسم عشق بوده که قلبش رو به تپش می انداخت و داشت بهش یاد می داد که چطور عاشق بشود.

جونگ کوک امروز صبح با یک بوسه از خواب بیدارش کرد ، بعد بدون هیچ توضیحی غیبش زد بوده و جدیدا به طرز عجیبی مدام بهش نمی چسبید؛ در طول روز کمتر هیولا رو می دیده و جدیدا حتی اصراری هم به رابطه داشتن نداشت!

لبخند از روی لب هاش پاک شد و گرهی میون ابرو هاش نشسته، تازه داشت متوجه می شد که هیولا این چهار پنج روز رو عجیب رفتار می کرد.

جدیدا شب ها اصراری نداشت که به تهیونگ بچسبد تا خوابش ببرد، یا خودش را به او نمی مالید تا تحریکش کند؛ دیگر مثل جوجه اردک زشت دنبالش هم راه نمی افتاده تا تهیونگ ببوسدش و بهش ابنبات بدهد.

از دست جونگ کوک ابنبات و خمیر دندان هارو توی هزراتا سوراخ قایم کرد بوده، تا یک وقت دستش بهشان نرسد و با هزارو یک التماس راضی می شد که یک ابنبات کوچولو به جونگ کوک بدهد.

قبلا تا قنادی هم دنبالش راه می افتاد و برای ثانیه ی تنهاش نمی گذاشت، این چند روز بدون گفتن چیزی غیبش می زد، حتی منتظر نمی مانده تا تهیونگ برایش موهاش رو شانه بزند و ببندند؛ خودش موهاش رو بدون اصراری از سمت تهیونگ شانه می زد و این برای تهیونگ بشدت تعجب بر انگیز بوده!

شک به دلش افتاد و لب می زند: دار بهم خیانت میکنه؟

نگاهش زوم حلقه ی درون دست چپش بوده، نمی خواست چنین چیزی رو باور کند؛ اون هیولا خودش بارها و بارها بهش اعتراف کرد بوده که عاشقش ست، برای به دست اوردن دلش هزاران هدایا اورد بوده تا بله ی تهیونگ رو بگیرد.

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now