صبح روز بعد از لحظه ی که از خواب بیدار شد بوده ، سر تا سر بدنش درد میکرد و مخصوصا دستی که زخم شده و باند پیچی شد بود .
شاید اگر آن باند پیچی دور دست اش را نمی دید، بدنش انقدر درد نمی کرد باورش می شد که تمام آن اتفاقات فقط یک کابوس بود .
اما دست بسته شده ش ، نبود فسقلی و یک نوشته به روی آینه چندان شباهتی به دنیای خواب و خیال نداشت .
"قرص هات رو بخور عروسک ."
شاید اگر درد قلبش اورا آزار نمی داد حتی به آن نایلون نگاهم نمی کرد ، این چند وقت بقدری چیز های عجیب و غریب دید بود که پدیده دار شدن هرچیزی و موجودی در خانه ش ، دیگر چندان عجیب و غریب ترسناک بنظر نمی رسید .
به سمت آشپزخانه می رود و حتی میزی که مشخص بود به تازگی چیده شد و بخاری که از قهوه خارج می شد هم چندان او را متعجب نکرد بود ، انگار هیولا می خواست به او لطف کند و کمی مهربان باشد ، اما هنوز اورا ندید بود و خودش را نشان نمی داد .
: کجایی ؟
سوال خنده داری بنظر می رسید خودش بود که از او فرار ی بود ، حال که نمیدید اش کنجکاو شد بوده که اون کجاست .
بیشتر می خواست خیال خود را مطمئن کند که این میز و قرص ها کار هیولا ست و موجود دیوانه ی دیگری برایش کمین نکرده ست .
با نشنیدن جوابی بی خیال می شود و مشغول خوردن صبحانه می شود ، هیولا هرکجا که بوده به زودی به خانه باز می گشت و دوباره دور اش پرسه می زد .
اما نبود فسقلی داشت نگران اش می کرد ، مدام با خود تکرار می کرد او قبلا هم راه خانه پیدا کرد و برگشته بوده ، اینبار هم باز بی شک خودش بر می گشت .
ظرف های کثیف شده را درون سینک می اندازد ، به سراغ تلفن همراه اش می رود ؛ باید از آن شماره ی که از غریبه گرفته بود استفاده می کرد و به جواب سوال های بی جواب ش تا به الان می رسید .
یکساعت بعد مقابل پسرکی که خودش را هوسوک معرفی کرد نشسته و داشت به داستان زندگی غیر قابل باور و عجیب ش گوش می داد .
: همچیز از یه بازی احمقانه شروع شد. بازی احضار ، من باور نمی کردم که اون بازی بتونه موجودی رو به این دنیا بکشونه ، اما من و دوست هام راه رو برای یک جن به دنیا و زندگی خودمون باز کرد بودیم . اوایل اون هام توسط جیمین آزار می دیدند و حتی دوتا از اونا دچار مشکلات روحی روانی شدند ، وقتی که بیشتر با جیمین آشنا شدم به سختی قانع اش کردم که دوست هام رو از سیاهی نجات بد . تا وقتی که باهاش بد باشی باهات بد من تنها کسی بودم که بجای فرار در مقابلش ایستاد بود می خواست اون رو نابود کنه ، اما بخاطر امیلی موفق نشدم .
لیوان قهوه اش را کنار میگذارد .
: داری میگی که راهی برای از این بردنش وجود دار ؟
YOU ARE READING
قنادی مردگان
Horrorکامل شده:) آخه به کی میگفت که یه موجود عجیب غریب دار باهاش زندگی میکنه اصلا کی باورش میشد !! چطور باید بهشون توضیح میداد ، که باید قبل خواب شلوارش محکم بگیر و کمربندش ومحکم ببند تا یوقت اون جونور اون بیلبیلکشو اون تو فرو نکنه .... کلمات قدرت ج...