part32

838 157 42
                                    

بوی چوب سوخته درون دماغش می پیچید ، با بوی اون ماده ی قهویی رنگ خوش بو مخلوط می شده ، امشب هم باز به اون دنیای رنگی رنگی عجیب و غریب  کشوند شده و دست اش رو نقاشی کرد بودند .

تنها کسایی که آن میان چهره ی آشنایی داشتند ، تهیونگ ان هارا می شناخت هیولا و بچه جن ست؛ فسقلی در آغوش افرادی که تهیونگ نمی شناختشان دست به  دست می شده .

و جونگ کوک برای ثانیه ی رهایش نمی کرد ، محکم به او چسبیده و چشم هایش از خوشحالی برق می زد .

اما تهیونگ ماننده شب های گذشته چندان کنجکاو هیجان زد نبوده ، از لحظه ی که حقایق پشت آن جشن های زیبا و رویایی را فهمیده ، احساس ترس و نگرانی داشت .

آن هیولا واقعا می خواست با او ازدواج کند؟ اما آنها فقط مدت کمی بوده که همیدگر را می شناختند و حتی آن موجود آدمی زاده هم نبوده!

تهیونگ شاید از آن هیولای خوش صدا ، بچه هیولا نمی ترسید و تقریبا به دیدن اتفاقاتی از آینده  و کارهای هیولا عادت کرده ، یکی از بدترین  کابوس  هایش برای خود رخ داده بوده .

اما فقط به وجود آن دو موجود در حوالی اش عادت کرد ،دیگر از آنها نمی ترسید .

می دانست که تمام اتفاقاتی درحال حاضر مقابل چشمانش درحال رخ دادنند ؛ یک رویا ست و تنها وقتی که بیدار می‌شد و آن رد به جا مانده ی نارنجی رنگ را می دید کمی می ترسید .

یعنی هیولا واقعا داشت درمورد خواستگاری کردن صبحت می کرد ، آن حرف ها شوخی  نبودند ؟

پس یعنی اینکه آن موجودات مقابل اش و جشنی که درش حضور داشت هم یک رویا و توهم نبوده ؟

با کشید شدن دست اش از فکر بیرون می آید ، شوکه به هیولا که داشت او را به سمت دیگری و دور از آن موجودات  غریبه می کشاند  نگاه می کند .

:داریم کجا میریم ؟

: باهام بیا .

چندین متر دورتر  از آن زمین خالی که با آتش و لامپ های رنگی رنگی ، آدم های خوش پوش  پر شدن بوده ؛شهر کوچکی بوده که خانه های کاهگلی و قدیمی با بنایی عجیب و غریب داشت .

اما  وجود لامپ های گردالی رنگی  ،  نظم خاص شهر و مردمش آن  بناهای عجیب و غریب را زیبا جلو می داده ، ماننده شهر مردگان بنظر نمی رسید .

آن موجودات مثل آدم های توی جشن عادی  بودند و چیزی که انهارا با انسان متمایز کند وجود نداشت .

و اما آدمی زاده نمی دانست که هیولا چشم میانی او  را بسته و از نشا دادن حقایق دنیای خودش به تهیونگ واهمه دارد .

انگشت هایشان میان هم گره خورد ، همیشه آن سرما وجود هیولا برای تهیونگ سوال بر انگیز بوده ، جونگ کوک از گرمای وجود عروسک لذت می برد و دوست داشت گرمای وجود عروسک را به آغوش بکشد .

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now