بوی چوب سوخته درون دماغش می پیچید ، با بوی اون ماده ی قهویی رنگ خوش بو مخلوط می شده ، امشب هم باز به اون دنیای رنگی رنگی عجیب و غریب کشوند شده و دست اش رو نقاشی کرد بودند .
تنها کسایی که آن میان چهره ی آشنایی داشتند ، تهیونگ ان هارا می شناخت هیولا و بچه جن ست؛ فسقلی در آغوش افرادی که تهیونگ نمی شناختشان دست به دست می شده .
و جونگ کوک برای ثانیه ی رهایش نمی کرد ، محکم به او چسبیده و چشم هایش از خوشحالی برق می زد .
اما تهیونگ ماننده شب های گذشته چندان کنجکاو هیجان زد نبوده ، از لحظه ی که حقایق پشت آن جشن های زیبا و رویایی را فهمیده ، احساس ترس و نگرانی داشت .
آن هیولا واقعا می خواست با او ازدواج کند؟ اما آنها فقط مدت کمی بوده که همیدگر را می شناختند و حتی آن موجود آدمی زاده هم نبوده!
تهیونگ شاید از آن هیولای خوش صدا ، بچه هیولا نمی ترسید و تقریبا به دیدن اتفاقاتی از آینده و کارهای هیولا عادت کرده ، یکی از بدترین کابوس هایش برای خود رخ داده بوده .
اما فقط به وجود آن دو موجود در حوالی اش عادت کرد ،دیگر از آنها نمی ترسید .
می دانست که تمام اتفاقاتی درحال حاضر مقابل چشمانش درحال رخ دادنند ؛ یک رویا ست و تنها وقتی که بیدار میشد و آن رد به جا مانده ی نارنجی رنگ را می دید کمی می ترسید .
یعنی هیولا واقعا داشت درمورد خواستگاری کردن صبحت می کرد ، آن حرف ها شوخی نبودند ؟
پس یعنی اینکه آن موجودات مقابل اش و جشنی که درش حضور داشت هم یک رویا و توهم نبوده ؟
با کشید شدن دست اش از فکر بیرون می آید ، شوکه به هیولا که داشت او را به سمت دیگری و دور از آن موجودات غریبه می کشاند نگاه می کند .
:داریم کجا میریم ؟
: باهام بیا .
چندین متر دورتر از آن زمین خالی که با آتش و لامپ های رنگی رنگی ، آدم های خوش پوش پر شدن بوده ؛شهر کوچکی بوده که خانه های کاهگلی و قدیمی با بنایی عجیب و غریب داشت .
اما وجود لامپ های گردالی رنگی ، نظم خاص شهر و مردمش آن بناهای عجیب و غریب را زیبا جلو می داده ، ماننده شهر مردگان بنظر نمی رسید .
آن موجودات مثل آدم های توی جشن عادی بودند و چیزی که انهارا با انسان متمایز کند وجود نداشت .
و اما آدمی زاده نمی دانست که هیولا چشم میانی او را بسته و از نشا دادن حقایق دنیای خودش به تهیونگ واهمه دارد .
انگشت هایشان میان هم گره خورد ، همیشه آن سرما وجود هیولا برای تهیونگ سوال بر انگیز بوده ، جونگ کوک از گرمای وجود عروسک لذت می برد و دوست داشت گرمای وجود عروسک را به آغوش بکشد .
YOU ARE READING
قنادی مردگان
Horrorکامل شده:) آخه به کی میگفت که یه موجود عجیب غریب دار باهاش زندگی میکنه اصلا کی باورش میشد !! چطور باید بهشون توضیح میداد ، که باید قبل خواب شلوارش محکم بگیر و کمربندش ومحکم ببند تا یوقت اون جونور اون بیلبیلکشو اون تو فرو نکنه .... کلمات قدرت ج...