بعد از انجام کارهای عجیب و غریبی که هیولا ازش خواسته بوده، رفتن دیوک به همراه ان گربه ی سیاه نمی دانست کی خوابش برده و حال دوباره درون همان مراسم رقص و اواز میان یک عالمه غریبه از خواب بیدار شده بوده.
اما اینبار همچیز فرق می کرد و ان زنها با سینی های طلا پر از جواهر، دیگر چیز های که تهیونگ نمی توانست تشخیص بدهد چیست در دست داشته، با خواندن اواهای نا مفهوم می رقصیدند و دایره ی تشکیل داده؛ حرکاتی شبیه هم را تکرار می کردند.لباس هایی که به تن داشت سفید رنگ بودند، نرمی حریر پارچه ی لباس پوست اش را نوازش می کرد، حس تنگ بودن کمری شلوار پلیسه ی چین واچین اش برای خواب بودن زیادی واقعی بنظر می رسیده!
اینبار خیلی چیز ها از ان رویای پر تکرار تغییر کرد، دیگر خبری از کاسه ی حاوی ان ماده ی سبز رنگ که باهاش روی دستانش نقاشی می کشیدند نبود، جای خود رو به اون سینی هایی که پر از چیز های مختلف و گرانبها بود داده.
بعد از خداحافظی غمنگیزش با ان بچه هیولا حتی دیگر نمی توانست درون خواب هم ببیندش، هیولا هم خودش را نشان نمی داد و تهیونگ میان یک عالمه غریبه محاصره شد بوده.
هر از گاهی یکی از ان زنان به او نزدیک می شده و بعد از اویزان کردن زیورالاتی به تهیونگ، پچ پچ کردن چیزی از او فاصله می گرفتند و به جمع ان رقصند ها می پیوستند.ان زنان حقله زده دور تهیونگ رقصان از حرکت می ایستند و راه را برای امدن کسی باز می کنند، هیولا با ظاهری جدید و متفاوت مقابل چشمان تهیونگ ظاهر می شود، موهای سیاه رنگ بلندش به اراستگی شانه خورد و بافته شده بوده.
لباس زیبایی هم شکل تهیونگ اما کمی بلند تر پوشیده، پارچه ی سفیدی رنگی راهم به شکل کلاه دور سرش بسته بوده، ان چشم های براق و لبخند درخشان ماننده رنگ تازه ی به صورت هیولا بود.
با قدم های بلندی خودش را به تهیونگ می رساند، دو زن سیاه پوش کنارش بودند و یکی از انها جعبه ی جواهر کوبی در دست داشت، ان نگاه تیز و بررسی گرشان کمی تهیونگ رو می ترساند.ان زنان لباس رنگین پوش پولک دار، گلدوزی شده یکی یکی سینی های پر از جواهر و پارچه های ابریشمی، دیگر چیز ها را یکی یکی کنار صندلی که تهیونگ نشسته می گذارند و دوباره به جای خود باز می گردند.
یک چشمش به ان سینی های بزرگ و محتویات براق و چشم گیرشان بود، چشم دیگرش به هیولایی که تا به حال اینقدر شیک پوش، اراسته ندیده بوده اش!
زمزمه وار از هیولای اراسته ی مقابل اش: اینجا چخبر؟ اینا کیند؟
دست جلو امده ی هیولا را می گیرد و از جا بلند می شود، انگار که هیولا نمی خواست پاسخی به او بدهد ، باید منتظر می مانده تا ببیند هیولا این بار چه نقشه ی در سر دارد.
YOU ARE READING
قنادی مردگان
Horrorکامل شده:) آخه به کی میگفت که یه موجود عجیب غریب دار باهاش زندگی میکنه اصلا کی باورش میشد !! چطور باید بهشون توضیح میداد ، که باید قبل خواب شلوارش محکم بگیر و کمربندش ومحکم ببند تا یوقت اون جونور اون بیلبیلکشو اون تو فرو نکنه .... کلمات قدرت ج...