part37

760 129 90
                                    

بعد از انجام کارهای عجیب و غریبی که هیولا ازش خواسته بوده، رفتن دیوک به همراه ان گربه ی سیاه   نمی دانست کی خوابش برده و حال دوباره درون همان مراسم رقص و اواز میان یک عالمه غریبه از خواب بیدار شده بوده.
اما اینبار همچیز فرق می کرد و ان زنها با سینی های طلا پر از جواهر، دیگر چیز های که تهیونگ نمی توانست تشخیص بدهد چیست در دست داشته، با خواندن اواهای نا مفهوم می رقصیدند و  دایره ی تشکیل داده؛ حرکاتی شبیه هم را تکرار می کردند.

لباس هایی که به تن داشت سفید رنگ بودند،  نرمی حریر پارچه ی لباس پوست اش را نوازش می کرد،  حس تنگ بودن کمری شلوار پلیسه ی چین واچین اش برای خواب بودن زیادی واقعی بنظر می رسیده!

اینبار خیلی چیز ها از ان رویای پر تکرار تغییر کرد،  دیگر خبری از کاسه ی حاوی ان ماده ی سبز رنگ که باهاش روی دستانش نقاشی می کشیدند نبود،  جای خود رو به اون سینی هایی که پر از چیز های مختلف و گرانبها بود داده.

بعد از خداحافظی غمنگیزش با ان بچه هیولا حتی دیگر نمی توانست درون خواب هم ببیندش،  هیولا هم خودش را نشان نمی داد و تهیونگ میان یک عالمه غریبه محاصره شد بوده.
هر از گاهی یکی از ان زنان  به او نزدیک می شده و بعد از اویزان کردن زیورالاتی به تهیونگ،  پچ پچ کردن چیزی  از او فاصله می گرفتند و به جمع ان رقصند ها می پیوستند.

ان زنان حقله زده دور تهیونگ رقصان از حرکت می ایستند و راه را برای امدن کسی باز می کنند،  هیولا  با ظاهری جدید و متفاوت مقابل چشمان تهیونگ ظاهر می شود،  موهای سیاه رنگ بلندش  به اراستگی شانه خورد و بافته شده بوده.

لباس زیبایی هم شکل تهیونگ اما کمی بلند تر پوشیده،  پارچه ی سفیدی رنگی  راهم  به شکل کلاه دور سرش بسته بوده، ان چشم های براق و لبخند درخشان  ماننده رنگ تازه ی به صورت هیولا بود.
با قدم های بلندی  خودش را به تهیونگ می رساند، دو زن سیاه پوش کنارش بودند و یکی از انها جعبه ی جواهر کوبی در دست داشت، ان نگاه تیز و بررسی گرشان کمی تهیونگ رو می ترساند.

ان زنان لباس رنگین پوش پولک دار، گلدوزی شده  یکی یکی سینی های پر از جواهر و پارچه های ابریشمی،  دیگر چیز ها را  یکی یکی کنار صندلی که تهیونگ نشسته می گذارند و دوباره به جای خود باز می گردند.

یک چشمش به ان سینی های بزرگ و محتویات براق و چشم گیرشان بود،  چشم دیگرش به هیولایی که تا به حال اینقدر شیک پوش،  اراسته ندیده بوده اش!

زمزمه وار از هیولای اراسته ی مقابل اش:  اینجا چخبر؟  اینا کیند؟

دست جلو امده ی هیولا را می گیرد و از جا بلند می شود،  انگار که هیولا نمی خواست پاسخی به او بدهد  ،  باید منتظر می مانده تا ببیند هیولا این بار چه نقشه ی در سر دارد.

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now