part27

837 165 31
                                    

رد لیف حمام هنوز بعد  سی دقیقه روی تن هیولا خود نمایی می کرده ، جونگ کوک مدام با حالت چندشی خودش را بو می کشیده .

نگاه تهیونگ به عقربه های ساعت بود ، هیولا باید کم کم از خانه بیرون می رفت ، تهیونگ اینگونه می توانست به پیش هوسوک برود ؛ بعد هم سری به خانه ی رمال بزند .

نمی دانست باید با آن فسقلی چه بکند و راهی جز بردن آن بچه با خود نداشت .

با بلند شدن هیولا با چشم هایش آن را دنبال می کند ، انگاری که وقت رفتن اش رسیده بود ، تهیونگ نمی دانست که هیولا می تواند آن حس هیجان و اظطراب اورا احساس کند ؛ بفهمد که پسر نقشه ی در سر دارد و امروز  زیادی به هیولا زل زده ، انتظار رفتن اش را می کشید .

جونگ کوک فقط از مقابل چشمان تهیونگ غیب می شود ، پسر را گول می زند که انگار واقعا رفته و عروسک بی خبر از آنکه هیولا داشت یواشکی پا به پا دنبال اش می آمده ، به اتاق اش می رود و مقابل چشمان آن هیولا عریان شده و لباس هایش را با لباس های بیرونی تعویض می کند .

با برداشتن بچه جن از خونه بیرون می زنده ، هیولا انتظار داشت که به سمت قنادی برود و  با تغییر مسیر تهیونگ ، ابروی بالا می اندازد و آن مسیر برایش آشنا نبود و  ندیده که تهیونگ تا به حال این سمتی بیاید .

هرچه به مکانی که تهیونگ میخواست برود نزدیک تر می شدند ، هیولا چیز های را آن اطراف احساس می کرده و حفاظ های را می دیده ، که مطلق به یک جن متاهل بود که آن را برای  برای حفاظت از خانواده اش در برابر بقیه ی جنیان گذاشته ، از یک جایی به بعد جونگ کوک دیگر بدون اجازه ی صاحب آن حفاظ نمی توانست نزدیک تر شود ، با ابرو های درهم گره خورده رفتن تهیونگ را تماشا می کرده .

انگار باز آدمی زاده به سرش زده بود که راهی برای خلاص شدن از دست اش بیاید ، تهیونگ باید این را در خواب می دیده .

می خواست بماند و منتظر برگشت عروسک بماند ، اما باید اول مشکلش را با خانواده بچه جن حل می کرده ، آن احمق هارا از عروسک اش دور نگه می داشت .

به سمت خانه باز می گردد و برای دیدن آنها نیازی نبود که به دنیای خود باز گردد ، صبح دیده بود که مادر  آن بچه اطراف خانه پرس می زده ، دنبال راهی بود که به تهیونگ بچسبد و به او آسیب برساند ، بخاطر جونگ کوک هیچ راه نزدیک شدنی نداشت و فقط می توانست پسرک اش را در آغوش آن آدمی زاده تماشا کند .

حتی اگر خانواده دیو کوچولو راهم از عروسک دور می کرد ، باز موجودات سیاه انرژی خوار دیگری بودند که به تهیونگ بچسبند ، این داشت روز به روز عروسک را ضعیف تر از قبل می کرد ، امکان داشت که دچار  بیماری های جسمی غیر قابل درمانی شوده .

و تنها یک راه وجود داشت که آن موجودات حیله گر شکم پرست را از عروسک اش به دور نگه دارد ، باید هرچه سریعتر تهیونگ را به عنوان عروس اش به خانواده اش و شاه قبیله معرفی می نموده ، اینگونه دیگر کسی آن را به چشم غذا نمی دیده و می دانستند که آن هم جزو خانواده اشان ست و به عنوان عروس جنیان به او احترام می گذاشتند .

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now