part31

903 160 61
                                    

تهیونگ بی توجه به خونی که از جای سرم جاری بوده ، مقابل پزشک ایستاده و شگفت زده به حرف های مرد مقابل اش گوش می داد .

دکتر داشت از معجزه صحبت می کرد ، حتی خودش هم باورش نمی شده که آقای کیم را درمان کرده ؛ آن مرد نه تنها نفس می کشید و حالش خوب بوده .

آن زخمی که تقریبا داشت تمام خون آقای کیم رو بیرون می ریخت ، بلکه  یک خراش کوچک بوده  ؛دست اش شکسته  ، هیچ آسیب جدی به جمجمه و مابقی اعضای بدن اش وارد نشده بوده .

هیولا خوشنود از موفقیت آمیز بودن نقشه اش  با لبخندی رضایت بخش و خوشنود کنار تهیونگ ایستاده ، دیدن حاله ی شادی اطراف عروسک  جونگ کوک روهم شاد می کرد ؛ انگاری که عروسک عاشق گنج های گمشده و پول نبوده .

جونگ کوک می تونست با مهربونی و عشق قلب عروسک رو به دست بیاره ، از در اشتباهی برای به دست آوردن قلب اش وارد شد بوده .

این بار اشک های خوشحالی بوده که صورت آدمی زاده رو می شست ، داشت پارچه ی لباس هیولا رو خیس می کرده ، تهیونگ بی توجه به نگاه های اطرافیانش به آغوش هیولا فرو رفته و داشت با فشردن تن پسر  میون دستانش ، احساسات مختلفی که قلب اش رو احاطه کرد را تخلیه می کرده .

ترسی که هنوز از کابوسی که دیده بوده ، استرس و هیجان ، شادی که بعد از شنیدن حرف پزشک داشت .

یادش نمی اومد چه چیز های درون خواب دیده ، تنها می دونست که بشدت وحشت کرده و هنوز اون ترس رو جایی میون قلب اش احساس می کرده ؛ چیزی جز یک صحرای بی انتها رو نمی توانست به یاد بیار و علت ترسش رو نمی فهمید .

هیولا به یاد نداشت اما انگار این اولین باری بوده که تهیونگ برای بغل کردن اش پیش قدم می شده ، با دست و دل بازی گرمای آغوشش رو به جونگ کوک هدیه می کرده ؛ هیولا از این موضوع خوشحال و راضی بوده .

بلاخره راه به دست آوردن قلب عروسک رو پیدا کرد ، پس پسر  چیزی به اسم آرامش و عشق ، سلامتی رو دوست داشت ؛ جمع این کلمات یعنی خانواده .

خانواده برای تهیونگ ارزشمند بودند ، هیولا باید سعی می کرد تا جزوی از افراد اون خانواده بشود؛ قلب تهیونگ فروشی نبوده که با گنج ها و سکه های طلایی به دستش بیارد .

دستانش را دور کمر تهیونگ حلقه می کند ،  بوسه ی کوچکی روی موهای شلخته و درهم پسر می زند .

بی شک  چشم بیننده های اطرافشان از آن گرد تر نمی شده ، تهیونگ باید توضیحاتی برای خانواده اش آماده می کرد .

پشت مرز های میان انسان ها و جنیان ، سوهو دم در خانه ی آن دیو از خود راضی چادر زده و نگاه تمسخر آمیز ما باقی دیو ها ، فوحش هایی که بهش می دادند  برایش زره ی اهمیت نداشت ؛ تا لحظه ی که موفق به دیدن آن مو قرمزی کوتله و یافتن جواب سوال اش نمی شده زره ی از جایش تکان نمی خورد.

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now