میخواست با پرسیدن سوال های گیج کنند و دروغین اون زن رو که چهره ی مادرش رو داشت به دام بیندازد .
زن بدون تپق زدن به تک تک سوال هایش جواب می داد ، جواب هایی که واقعی نبودند و چنین چیزی اصلا وجود نداشت .
اون از برادری برای تهیونگ حرف می زد که وجود خارجی نداشت ، یا خواهر کوچولوی شش ساله ش اون درواقع یه خواهر زاده ی کوچولو داشت .
چاقو را توی آستین لباس اش مخفی می کند ، روی میز خم می شود .
: مامان تولد من کی ؟ .... اییییی
خون بود که داشت زمین را رنگی می کرد ، شوکه زده به دست بریده شده اش نگاه میکرد و آن زن غیبش زد بود .
نمی دانست چرا بجای زخمی شدن آن موجود عجیب و غریب ، خون از دست خودش به روی زمین جاری بود .
هنگامی که به چشم های آن زن نگاه میکرد ، انگار داشت صدایی را در گوشش می شنید و مسخ شد گوش به فرمانش شد بود .
انگار زخم عمیقی ایجاد شد بود که خون بند نمی آمد و درد بود که داشت از پا درش می آورد .
قبل از بسته شدن چشمانش سایه ی سیاهی را دید که داشت به سمتش می آمد .
هیولا تمام مدت نظار گر آن اتفاق بود و قبل از اینکه بتواند کاری کند آن جن تقلید گر کارش را انجام داد بود ، اما همچنان می توانست انرژی اش را آن حوالی احساس کند .
او هنوز آنجا بود و داشت انرژی تهیونگ را بیرون میکشید ، آن جنیان گرسنه به سراغ کسانی می رفتند که برای بیرون کشیدن انرژی ضعیف باشند و به سرعت از پا در بیایند .
تن بی هوش تهیونگ را به آغوش میکشد و از خانه بیرون می زند، نباید بیشتر از آن صبر می کرد آن انسان با از دست دادن خون جانش را هم از دست می داد .
کاری به کار آن تقلیدگر نداشت ، او بخاطر آسیب زدن به یک انسان به زودی مجازاتش را دریافت میکرد .
نگران و ترسیده به صورت رنگ پریده ی پسر نگاه میکند ، به اطراف سر می چرخاند .
باید کجا می رفت ! پیش دکتر انسان ها!
آن انسان ها نمی توانستند این زخم را درمان کنند ، زخمی که که داشت انرژی های درونی تهیونگ را از بین می برد ؛ بیماری را به تنش می نشاند .
چگونه باید اورا به دنیای خودش می برد ؟
: ارباب
:سوهو!
با دیدن فرشته ی نجاتش ضربان تند قلبش آرام می گیرد .
پسر به سرعت خودش را به ارباب ترسیده اش می رساند و آن پسر را از آغوشش بیرون می کشد .انگار جان آن غریبه با ارزش بود که اربابش اینگونه ترسید و غمگین و سردر گم آواره خیابان ها شده بود .
YOU ARE READING
قنادی مردگان
Horrorکامل شده:) آخه به کی میگفت که یه موجود عجیب غریب دار باهاش زندگی میکنه اصلا کی باورش میشد !! چطور باید بهشون توضیح میداد ، که باید قبل خواب شلوارش محکم بگیر و کمربندش ومحکم ببند تا یوقت اون جونور اون بیلبیلکشو اون تو فرو نکنه .... کلمات قدرت ج...