part39

973 144 80
                                    

چهره ی اون پیرمرد ریش بلند خیلی برایش اشنا بوده،  احساس می کرد که مرد رو درون یکی از کابوس هاش دیده؛  اما چیزی که به یاد داشت مردی شلخته و کثیف ژنده پوش بوده.
بلعکس مردی که روی بزرگ ترین صندلی نشسته،  مرتبه و اراسته ست، پارچه ی سبزی رو کلاه شکل دور سرش پیچیده، تکه ی از  ان شال سبز رو روی شانه ش انداخته بوده؛  ریش بلندش شانه خورد و بافته شده بوده.  ولی چشم هاش و حاله ی که داشت همان حس  ترس رو به تهیونگ القا می کرد.

از چشمان عجیب و غریب ترسناک پیرمرد چشم می گیرد،   کنار اون پیرمرد مردانی کوتاه و بلند قامت ایستاده،  پوست های رنگینشان عجیب و ترسناک بوده؛  بعضی ها پوستی سبز مثل دیو توی قصه ها و بعضی ها پوستی قهویی،  قرمز داشتند.   هرکدام که جوان تر بوده ریش و موی بلند نداشت.

جونگ کوک داشت اون رو به سمت همان  مردان و پیرمرد ریش بلند می کشاند،  وجود اون دو زن کنارش هیج راه فراری برایش نگذاشته ست؛  حتی با دونستن اینکه با وجود جونگ کوک قرار نیست اسیبی ببینده باز می ترسیده.  دست و پاهایش از ترس لرز می خوردند،  دهانش خشک شده بوده.

بام

صدای رعد و برق بوده،  رنگ از رخ تهیونگ دزدیده،  رعد داشت ان ابرهای درهم تنیده رو ازهم می شکافت،  برای ثانیه ی سر تا سر اون بیابون رو روشن کرد بوده؛  تهیونگ می توانست ان خانه های عجیب و غریب  قدیمی که چندین متر انورتر بودند رو ببینده.

خانه هایی که در خواب  های قبلی دیده بوده،  تفاوت فاحشی با این مکان داشت؛  انگار که  به مکان جدیدی امدند؛  انجا همان بیابون برهوت قبلی نبوده.

بازارچه ی که  درون خواب قبلی اش دیده بوده و خانه ها  ساختار متفاوتی داشتند،  ولی اون خانه های  که به لطف رعد دیده بودشان کاهگلی و خیلی قدیمی اند؛ انگار که انجا یک متروکه ست.

امشب نه تنها ان مکان تغییر کرد،  بلکه هیولا های درون خوابش بیشتر شده،  مردهاهم به جشن امده و دیگر فقط تنها زنها نبودند؛ خبری از رقص و اواز هم نبوده.

ان بیابون برهوت  با پارچه ها و گل های سرخ اذین شده،  با لامپ های کوچک طلایی  سر تا سر رو چراغانی کرد بودند؛  به دنبال ان صدای «بع، بع» چشم می چرخاند «میخوان با گوسفنده چیکار کنند!»

با کشید شدن دستش توسط هیولا دست از کنجکاوی کردن می کشد،  دیدن پیرمرد که تنها فقط باهاش چند قدمی فاصله داشت؛  ترسیده  قدمی عقب بر می دارد و  بخاطر اینکه هیولا دستش را محکم گرفته بوده.  نمی توانست بیشتر از این  عقب برود.

جونگ کوک تعظیمی در برابر پیر مرد انجام می دهد،  تهیونگ نمی دانست باید ان کار رو  تقلید کند، یا همانطور بروبر به پیر مرد زل بزند.

با دیدن ابروان گره خوردی زنی که کنارش ایستاده و ان یکی که داشت شانه ش رو نیشگون می گرفت،  زره ی سرش را می کند؛«بام» رعد برقی بزرگ تر از قبلی زده،  تهیونگ از ترس محکم تر دست جونگ کوک رو می گیرد.
«میخواد بارون ببار!؟»

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now