part12

1.4K 251 32
                                    

اون انتظارش رو نداشت بجای تحویل گرفتن بسته که برای قنادی سفارش داد بود ، دوباره همون صندوقچه‌ای قبلی رو تحویل بگیر .

اونم دقیقا مقابل درب قنادی ایش ، تهیونگ میدونست توی اون صندوقچه چه چیزی وجود دار .

برای باز کردنش زره ی درنگ نکرد بود . دوست نداشت که آن فسقلی آسیبی ببیند.

شب گذشته هیولا به زور اون فسقلی رو از چنگش بیرون کشید ، با خودش برد بود .

تهیونگ از ترس اتفاقات شب گذشته ، تا سحر چشم به روی هم نگذاشته بود .

اما صبح امروز دوباره اون بچه توسط همان پیک قبلی بهش برگرداند شد بود .

اون فسقلی همچنان آرام و ساکت بهش نگاه می کرد ، پوشکی که از شب گذشته به تنش کرد بود هنوز تنش بود .

زره ی هم کثیف نشد بود .

تلفن همراهش را بیرون می کشد و با جستجو کردن به دنبال یک شیر خشک می گردد ، قبلا برای خواهر زاده اش همچین چیز های خرید بود .

می دانست باید چه چیزی را تهیه کند، از قد و قواره نوزاد مشخص بود که بیشتر از یکماه ندارد .

آن دستان ظریف و کوچولو تپل مپل و لپ های تپلی مطلق به یک نوزاده چند روز بود .

تهیونگ علاقه ی خاصی به بچه ها داشت ، اطلاعات کامل جامعی هم بخاطر خواهر زاده ش نسبت به بچه ها داشت .

با تکمیل کردن سفارشش تلفن همراهش را به سر جایش بر می گرداند . به همراه شیر خشک ،شیشه شیر و بقیه چیز ها راهم سفارش داد بود .

یک دست لباس برای حال مورد نیازش بود ، بعدا اگر باز هم آن نوزاد پیشش ماندگار می شد .

شخصا برای خرید به فروشگاه‌ می رفت .

: اون بچه کی اومد ؟

حسابدار قنادی بود که داشت این سوال رو از او می پرسید .

آن نگاه زوم روی آن نوزاد را دوست نداشت ، انگار از نگاهش آتش به بیرون می ریخت .

بدون اینکه جواب آن دخترک کنجکاو رو بد ، به سراغ رختکن می رو لباس هاش رو عوض می کنه .

: لیلی من برمیگردم خونه ، به بقیه هم خبر بد .
به یکی از دختر ها رفتنش را اطلاع می دهد ، تا او بقیه را هم مطلع کند .

در قنادی دختر هارا با نامشان صدا نمی زد، برای هرکدام نام یک گل را گذاشته بود .

فقط بخاطر آنکه حافظه اش در یادگیری اسامی یاری نمی کرد ، حتی در حال حاضر نام تک پسر قنادی را هم به فراموشی سپرد بود .
کار های امروزش را تمام کرد بود ، کار دیگری جز تزیین کردن کوکی ها نداشت .
که آن کار راهم قبل از رفتن به سون وو سپرده .

قبل از خروج از قنادی نگاهی به دخترک مو آبی پشت پیشخوان میندازد ، از آن نگاهای کنجکاو و فوضول خوشش نمی آمد .

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now