لباس هارا یکی پس از دیگری از تن مانکن ها بیرون می کشد ، تک به تکشان را با دقت تمام بسته بندی میکند .
وقتی که ارباب لباس آدمی زاد هارا میخواست او باید تمام توانش را برای انجام دادن دستورش به خوبی به کار می برد .
در این ساعت فروشگاه خلوت بود و جز آن انسان کسی آن حوالی پر نمی زد ، تند تند لباس هارا بسته بندی می کند و آماده ی رفتن به خانه ی اربابش می شود .
: کجا به سلامتی ؟
نگاه تندی به آن انسان خودخواه می اندازد ، بی توجه از کنارش عبور میکند .
: وایستا سر جات .
با احساس سوختن سر تا سر وجودش خشکش می زند ، تا لحظه ی که آن دختر نمی خواست نمیتوانست حتی پلک بزند .
: بهت گفتم بدون اجازه من حتی آبم نباید بخوری .
همچیز بخاطر آن گردنبد سنگی بود ، تمام وجود او به آن گردنبند وصل بود .
آن انسان هر بلایی که دلش میخواست میتوانست به سرش بیاورد و اورا آزار می داد .
: امروز هیجا نمیری .
ابرو های درهم زن خبر از اتفاقات خوب نمی داد ، اطلاعی نداشت که باز چه اتفاقی رخ داد که میخواست خشمش را سر او خالی کند .
: باید سفارش رو برسونم .
: پیک می بر .
:اما ...
با دیدن چشمان خشمگین زن حرفش را ادامه نمی دهد و با سری پایین افتاد به درون فروشگاه باز می گردد .
بلاخره روزی نوبت به او می رسید که حالش را بگیرد ، آن انسان طماع را به خاک سیاه می نشاند .
آن انسان از طمع زیاد به پول و شهرت ، اورا که همزادش بود را در یک گردنبند زندانی کرد و با استفاده از جادوی سیاه داشت به تک تک خواسته هایش می رسید .
حتی اربابش هم نمیتوانست اورا از آن گردنبند نجات بدهد ، حالا اربابش آن انسان خودخواه بود .
با آمدن پیک و بردن آن بسته ی لباس ها نفس آسوده ی می کشد ، نمی دانست که شاهزاده چه نیازی به لباس انسان ها داشت اما در انتخاب تک تک شان دقت فراوانی گذاشت بود نباید ارباب سابقش را ناراحت می کرد .
: یعنی میخواد میون انسان ها قایم بشه ؟
با آمدن مشتری به سرعت مخفی می شود و از جلوی چشم ها دور می شود ، نمیخواست با آدم های بیشتری رو به رو شود و تحمل آن زن هم به اندازی کافی سخت بود .
حالا که حواس زن پرت مشتری ها کارکنانش شد بود ، شاید بهتر بود که یواشکی بیرون بزند و آن پیک را دنبال کند .
کنجکاوی داشت دیوانه ش می کرد و بشدت دوست داشت از کارهای شاهزاده جئون سر در بیاورد .
یواشکی بیرون می زند ، به سرعت خود را به پیک می رساند .
YOU ARE READING
قنادی مردگان
Horrorکامل شده:) آخه به کی میگفت که یه موجود عجیب غریب دار باهاش زندگی میکنه اصلا کی باورش میشد !! چطور باید بهشون توضیح میداد ، که باید قبل خواب شلوارش محکم بگیر و کمربندش ومحکم ببند تا یوقت اون جونور اون بیلبیلکشو اون تو فرو نکنه .... کلمات قدرت ج...