part22

1.1K 190 70
                                    

نمی دانست آن حس عجیب و غریب از کجا می آید ، اما امروز از تمامی کارکنان زن بدش می آمد .

حتی به سختی از خانه بیرون زده بود ،مدام دلش می خواست در خانه بماند و جایی نرود .

حساسیت های هیولا نسبت به بیرون رفته اش کم شده بود ، اما هنوز با آن آزار های شبانه اش تهیونگ را مجبور به خود ارضایی می کرد .

پسر شب ها زره ی آرام و قرار نداشت .

آن گربه کوچولو را روز بعد در حیاط رها کرده بود ، با آن همه اتفاق حتی از خودش هم نمی توانست نگه داری کند ، چه برسد به یک موجوده زنده ی دیگر که نیاز به توجه و مراقبت داشت .

خمیر کوکی را ورز می دهد تا به فرم دلخواهش برسد و آن را به فر بسپارد .

این آخرین سینی بود که برای جشن امشب پخته می شد ، باید بر می گشت به خانه لباس هایش را می پوشیده و گریم می کرد .

کارکنان نوبتی به خانه می رفتند و سریع بعد از آماده شدن بر می گشتند تا دیگری هم برای آماده شدن به خانه باز گردد .

فاصله خانه هایشان دور نبود و هر کدام یک خیابان و یا چند کوچه انور تر زندگی می کردند .

خمیر را با کاتر برش می دهد و یکی یکی درون سینی می چیند با تنظیم کردن دمای فر، از آشپزخانه بیرون می زند و با تعویض لباس هایش و گفتن اینکه تا سی دقیقه ی دیگر باز می گردد انجارا ترک می کند .

هیولا را امروز آن اطراف نمی دید و نمی دانست کجاست ، حتی حضورش را حس نمی کرد و انگار واقعا نبود .

شانه ی بالا می اندازد و نبود آن موجود خیلی بهتر از بودنش ، امیدوار بود که تا پایان جشن سرو کله اش پیدا نشود .

پیراهن مشکی رنگ اش را می پوشد و پاپیون بزرگی را دور گردن ش می بندد ، پوشیدن کت برای لحظه ورود مهمان های امشب می گذارد و فعلا نیازی به پوشیدن اش نبود .

بخاطر نبود هیولا هیچ صدایی به گوش نمی رسید ، گاهی فقط صدای بهم خوردن قلمو و یا قوطی کرم با میز در اتاق می پیچید و سکوت فضا را درهم می شکست .

حجم زیادی از کرم را روی صورتش خالی می کند و تند تند آن را به روی صورت اش پخش می کند ، تا قسمت دماغ تا فک اش را کاملا سفید کند .

حال نوبت آن پودر سفید رنگ بود و باید به کمک کرم ها اسپری های دیگر روی صورتش فیکسش می کرد ، قلموی نازک تری را به رنگ سیاه آبکی آغشته می کند و شروع به کشیدن طرح مد نظرش می کند .

صدای ضرباتی که به شیشه می خورد و توجه اش را جلب می کند ، سرش را به سمت پنجره می چرخاند .
همان بچه گربه ی بود که درون حیاط رهایش کرده ، حال داشت تند تند به شیشه ضربه می زود ، آن تن لرزانش جوری بود که انگار از چیزی ترسیده .

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now