part14

1.3K 254 23
                                    

از بودن در آنجا چندان احساس خوبی نداشت ، بچه درحال بی قراری بود .

کودک که تمام مدت آرام بود حالا کم‌کم داشت اشکش در می اومد ، مدام وول می خورد انگار میخواست به تهیونگ بفهماند که دلش نمی‌خواهد که آنجا بماند .

احساس سنگینی روی تنش نشسته بود ، انگار افرادی درحال کشیدن دستانش بودند .

درحال آزار دادنش بودند ، ضربان قلبش بالا رفته و احساس می کرد که کم‌کم دیگر قادر به نفس کشیدن نیست .

وقتی که اسمش را از دهان منشی می شوند ، از جا بلند می شود .

کمی می ترسید و ماننده یکساعت قبل دیگر قدم های استواری بر نمی داشت ترس به دلش نشسته بود .

کودک با دستان کوچکش محکم لباس تهیونگ رو گرفته ، سرش را در سینه ی مرد پنهان نمود بود .

هیولا با ابرو های درهم و عصبی پشت سرش به راه افتاد بود ، این باعث لرز خوردن جنیان موجود در آنجا می شد .

دستگیری در را پایین می کشد و وارد می شود ، این بار پیش فرد دیگری که مادرش به او معرفی اش کرد آمد بود .

مرد که انگشتر های سنگی رنگ وارنگی به دست داشت ، سر تا پا قرمز و سیاه به تن داشت .

نگاهی به اطراف می انداز ، اتاق با چندین شمع بزرگ و کوچک روشن شد بود .

سر تا سر اتاق رو عروسک های وودو در بر گرفته ، در دل همشون یک میخ فرو رفته بود .

تهیونگ به خوبی می تونست اسم های رو روی عروسک ها ببینه ، از قلب بعضی عروسک ها خون جاری شد و همانجا خشک شد بود ‌.

قبل از اینکه که چیزی بگوید رمال شروع به حرف زدن می کند .

: ببین جناب به اون یکی که قبل تو اومد هم گفتم ، مشکلات خانوادگی تون به من ربطی ندار . من فقط میتونم به دنیای انسان ها رسیدگی کنم . تو یدونه داری اونکه دوتا بچه داشت . از بچه هاتون خجالت نمی‌کشید که می‌خواین بلا سر شوهرتون بیارید ؟

اشاره ی به اینه ی شکسته شد ی کوچکی می‌کنه ، زرات
شیشه به اطراف پخش شدن بودند .

: میبینی اون رو ؟ کار شوهر اونی که قبل تو اومد . زد و یکی از موکل هام رو با خودش برد.
این یکی که با تو اومد کافیه بهت طلسمی چیزی بدم تا اینبار کل موکل هام رو از دست بدم . آنقدر مانع کسب و کار من نشید

بدون اینکه فرصت حرف رو زدن رو به تهیونگ بد ، از اونجا بیرونش می کند .

این بار بازهم دوباره بیرون شد بود ، انگار اونها نمیتوانستند کاری با اون هیولا بکنند .

اینطور که مشخص بود انگار این جن گیر ها و رمال ها نمیتوانستد هیچ کاری برای او انجام بدهند .

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now