خمیر کوکی رو ورز مید و بعد چندین بار مشت و مال دادن خمیر به روی میز پهنش می کنه .
مثل قبل دیگه ذوق ساخت کوکی های به طرح هیولا ها و ارواح رو نداشت ، حتی از این کار می ترسید و مثل بقیه به این باور رسید بود که با این کار ها انرژی های منفی و موجودات ناشناخته ی رو دار به خودش جذب می کند .
اما راهی بهتر از این برای دور کردن اون فکر های ترسناک و عجیب و غریب از خودش رو نداشت .شکلک های مختلفی که روی کاغذ در اورد بود ، روی خمیر قرار می ده و شروع به برش زدنش می کنه .
با اماده شدن کوکی اون هارو به فر می سپاره و به سراغ آماده کردن ایسینگ ها میر ، نیاز به چندتا رنگ جدید داشت و میخواست برای فردا چند تا دیو کوچولو آماده کنه .
اون فسقلی خواب بود ، ساعت از نیمه شب عبور کرد بود .
ماه اون بالا بالا ها درحال درخشیدن بود .احساس می کرد کسی در حال نگاه کردنش ست ، سنگینی نگاه هیولا آزارش می داد .
ظروف آشپز خانه تکان می خوردند و صدا های بزرگ و کوچکی را ایجاد می کردند .اینبار دیگه احساس ترس نداشت و هیچ چیزی باعث ترسش نمی شد ، باید از این به بعد به زندگی عادی ش ادامه می داد و جوری رفتار می کرد که انگار نه انگار چنین موجودی وجود دارد .
از مرد غریبه یا همان هوسوک خواسته بود که راهی برایش پیدا کند تا هیولا کوچولو را به خانه ش باز گردانند .
او نمیتوانست از آن فسقلی نگه داری کند ، حتی وقتش راهم نداشت .
اگر هم می توانست ، بازهم قادر به نگه داشتنش نبود .
اون فسقلی متعلق به دنیای دیگری بود ، اینجا خانه ی او نبود .
با پختن کوکی ها و رنگ شدنشان ، وسایلش را جمع میکند و از قنادی بیرون می زند .
بی خوابی به سرش زد بود ، بعداز کلی بالا و پایین کردن خانه به سرش زد بود تا کوکی های جدید بپزد .
حال احساس ارامش داشت ، اون حس های عجیب و غریبی از خانه ی آن جنگیر یقه ش را گرفته بود .
کاملا از بین رفت بودند ، احساس شادابی داشت .
صدای قدم های رو از پستش سرش می شنید ، به خوبی میدونست که هیولا باز میخواد آزارش بد .
اون موجود از بی توجهی خوشش نمی آمد ، هر کاری می کرد تا تهیونگ اون رو ببینه .
اما پسر مصمم تر از این حرف ها بود ، که بعداز این همه دردسر دوباره خودش رو درون چاه بیندازد .
با همان طنابی که درون چاه رفته بود ، دوباره به بیرون باز می گشت .
با طی کردن فاصله ی کوتاهی به خونه میرسه و بچه رو جایی که از قبل برایش آماده کرد بود می گذارد .
YOU ARE READING
قنادی مردگان
Horrorکامل شده:) آخه به کی میگفت که یه موجود عجیب غریب دار باهاش زندگی میکنه اصلا کی باورش میشد !! چطور باید بهشون توضیح میداد ، که باید قبل خواب شلوارش محکم بگیر و کمربندش ومحکم ببند تا یوقت اون جونور اون بیلبیلکشو اون تو فرو نکنه .... کلمات قدرت ج...