Side Story4

203 84 112
                                    

از حرص دست هاش رو مشت کرد و داشت با ناخن های بلندش خودش رو زخم می کرد، نگاه اخم الوده ش زوم اون دو بچه ی بوده که در بغل تهیونگ خوابید بودند؛ روی تخت هیچ جایی برای اون نبوده و عروسکشم که یک نگاه هم بهش نمی کرد.

از عصر که بابا های بچه ها اومد بودند تا به بچه هاشون سر ی بزنند، بعد از رفتن شان گریه‌ی اون دوتا هیولا کوچولو درامد و از همان لحظه به تهیونگ چسبید بودند؛ به جونگ کوک اجازه نمی دادند که یک ذره‌هم به تهیونگ نزدیک شود، تمام توجه‌ی عروسکش رو برای خودشان کرد بودند.

اون دختر کوچولوی زشت خودش رو با گریه توی بغل تهیونگ جا داده بوده تا براش لالایی بخواند، جونگ کوک حتی داشت به اینکه تهیونگ موهای اون دختر بچه رو نوازش می کرد و براش لالایی می خواند تا خوابش ببرد هم حسودی می کرد؛ با اخم های درهم نگاهش زوم انگشت های عروسکش بوده که داشت به ارومی میانه موهای بچه می چرخید.

همه اینها باعث می شد که هیولا هر لحظه بیشتر از قبل مطمئن شود که هرگز قرار نیست دلش بچه بخواهد، محال بوده که روزی از این تصمیمش پشیمان شود؛ اون تمام توجه و عشق عروسکش رو برای خودش می خواست.

خم می شود از لباس هردو بچه می گیرد تا از تهیونگ جدایشان کند، که یکهو تهیونگ چشم باز کرد و دست جلو می اورد ضربه ی رو دست جونگ کوک می زند؛ محافظ گونه دستش رو مقابل بچه ها می گیرد، با لحنی اغشته به تهدید رو به اون هیولای اخم الوده و ترسید.

: به اینا دست بزنی و اذیت شون کنی میگیرم تک تک ناخن هاتو از ته کوتاه میکنم.

هیولا چند قدمی عقب تر می رود و دست هاش رو پشت سرش قایم کرد بوده، سخت اب دهانش رو قورت می دهد،زیر لب با خود زمزمه می کند «یه امشب رو بیرون میخوابم» این فکر بهتری بوده؛ اینطور ناخن های عزیزش هم امنیت داشتند.

به سختی خودش را روی مبل جا داده و پاهاش رو توی شکمش جمع می کند، نه می توانست به سمتی دیگر بچرخد و جاش روی مبل راحت نبوده؛ نه تهیونگی داشت که بغلش کند و بدون بغل کردن عروسک که خوابش نمی برد.

دقیقه ی بعد کلافه از تلاش های بی نتیجه برای خوابیدن صاف روی مبل می نشیند، عقربه کوچیکه ی ساعت داشت سه صبح رو نشان می داد و جونگ کوک هنوز نتوانسته بوده بخوابد؛ جرات رفتن به اتاق خواب تهیونگ راهم نداشت و وگرنه ناخن های عزیزش هم مثل موهاش کوتاه می شدند.

انوقت هیولا دیگر هیچ ابهتی براش باقی نمی مانده، شبیه یک انسان عادی می شد و تبدیل به مضحکه ی دست پدرش و دوستانش؛ وای به حال اینکه می فهمیدند یک انسان موهاش رو کوتاه کرد ست و انوقت دیگر از قبیله هم بیرون می انداختندش.

داشتن موهای بلند و ریش برای تمامی مردان قبیله مهم و واجب بوده، پیرتر ها ریش های بلندی داشتند و جونگ کوک هنوز جواب بوده؛ البته اونها مثل جونگ کوک شلخته نبودند و موهایشان رو شانه می زدند و می بافتند، هیولا مثل پدرش شلخته بوده و اشنایی با شانه کردن مو نداشت.

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now