part23

1.1K 204 65
                                    

یکسال پیش :

جونگ کوک چند سالی میشد که درون آن خانه میان انسان زندگی می کرد ، کاری به کسی نداشت و کسی متوجه ی بود و نبود او نمی شده .

آن خانه برای مدت های زیادی متروکه و خالی افتاده ، ناگهان صاحب آن خانه تصمیم به بازسازی اش گرفته بود .

جونگ کوک کاری به کار آن آدم های که در خانه اش رفت و آمده می کردند نداشت ، می دانست ماندگار نیستند و به زودی می روند.

چندماه بعد جونگ کوک مانده بود و یک خانه ی تر و تمیز نو ، دیوار ها و کف زمین از تمیزی برق می زده ، آن خانه ی تار بسته ی تاریک تبدیل به یک خانه ی روشن و تمیز شده بود .

جونگ کوک فکر می کرد که کسی دوباره به آنجا باز نمی گردد و از حال تا ابد آن خانه متعلق به خودش بود ، اما پیدا شدن یک انسان با یک عالمه وسیله نشان می داد که تمام مدت اشتباه می کرد ، آن آدمی زاده خانه را بازسازی کرد تا انجارا به فرد جدیدی بفروشد .

هیولا محال بود که بگذارد تا آن آدمی زاده آنجا ماندگار شود ، خانه اش را تصرف کند به هر طریقی که شده بود اورا بیرون مینداخت .

با شکستن وسایل هایش و دزدیدن اشیای کوچک ، ایجاد کابوس های برای پسر شروع می کند ، اما پسر زره ی خم به ابرو نمی آورد و از آنجا نمی رفت .

صبح ها به دنیای خودش بر می‌گشت ، با فرا رسیدن شب دوباره به دنیای انسان ها می آمد و اذیت و ازار دادن به آن انسان را آغاز می کرد .

کم کم انگار ترس به جان آدمی زاد نشسته بود ، با هر کار کوچک جونگ کوک جیغ می کشید و گریه می کرد ، یا از هوش می رفت .

روز ها به همین منوال می گذشت و آن انسان انگار تصمیم به رفتن نداشت ، همچنان آنجا مانده بود .

با غروب خورشید از خانه ی خانواده اش بیرون می زند و به سمت درخت کُنار بزرگ کهنسال روی تپه می رود ، از میان شاخه های خار دار درخت عبور می‌کند و وارد دنیای انسان ها می شود .

وارد خانه اش می شود ، به دنبال آدمی زاد می گردد .

خانه خالی خالی بود و هیچ نشانی از آن آدمی زاده پیداه نمی شد ، اما هنوز وسایل هایش آنجا به چشم می خوردند .

هرچه به اتاق خواب آدمی زاد نزدیک تر می شده ، می توانست صدای چکیدن آب به روی زمین را بشنود و انگار آن آدمی زاد به حمام رفته بود .

از میان در عبور می کند و وارد اتاق آدمی زاد می شود ، آن صحنه ی مقابل اش برای لحظه ی هیولا را به شوک فرو می برد .

صدای چکیدن قطرات آب بخاطر باز بودن دوش حمام نبود ، ان قطرات کوچکی بودند که از میان موهای پسر به روی زمین میچکیدند ، صدای های کوچکی ایجاد می کردند ، بعضی از قطرات به روی تن بی پوشش پسر و پوست گندم گونه اش سر می خوردند و پایین می آمدند .

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now