part25

1.1K 175 53
                                    

روی تخت خواب اش چشم باز کرده ، همچیز را به یاد داشت ، سرش درد می کرد و تن اش مانند افراد کتک خورده کوفته بود .

چشم می چرخاند و به اطراف نگاه می کند ، خاموش بودن لامپ اجازه ی دیدن اطراف را به پسر نمیداد ، به لطف دیجیتالی بودن ساعت می توانست عداد سه و دو صفر را ببیند .

مهتاب هنوز پدیده دار نشده ، نور ستارگان برای روشن کردن فضا زیاد کوچک و دور بودند ، نور لامپ های بیرون هم خاموش شده ، فضای بیرون را رعب آورد کرده و درخت ها و اشیا داخل و بیرون مانند اشکال های متفاوتی ، همچون هیولای های خیالی تصورات کودکان شده ، بخاطر نبود نور هیچ خبری از سایه های عجیب و غریب نبود .

روی تخت می نشیند و دست اش را روی لبه ای تخت می گذارد ، با احساس کردن تکه مویی زیر دست اش ترسیده دست اش را عقب می کشد ، تازه متوجه ی حضور هیولایی که کنارش خوابیده شده بود ، موهای بلند اش به اطراف ریخته و تا لبه ی تخت آمده بودند ، هیولا درست پشت سرش خوابیده و باز آن موهای بلند اش پدیده دار شده بود .

شاید اگر چندین روز قبل می بود ، پسر از شدت ترس پا به فرار می گذاشت و یا بیهوش می شده ، اما دیدن صحنه ی مقابل اش برای چشم هایش زیادی تکراری شده و دیگر از آن موجود ترسی نداشت .

آباژور کنار تخت رو روشن می کنه تا فضای اطراف اش رو بهتر ببینه ، به سمت آن هیولا می چرخد و تار موهای بلند افتاده روی صورت پسر رو کنار می زند .

صورت رنگ پریده ی پسر از زیر تارهای سیاه رنگ اش نمایان می شود ، مژه های سیاه اش متضاد پوست بیش از حد سفید و رنگ پریده هیولا بود ، با کنجکاوی انگشت اش را صورت پسر می کشد ، اگر از قبل نمی دانست که جسم هیولا به سردی یخچال های قطب شمال ست فکر می کرد که یک جسد متحرک در کنارش خوابیده .

پوست نرمی مانند آدم ها داشت ، اما خبری از آن تار های زبرو و کوچک اطراف گونه ها و لب اش نبود .

دست اش را جلوی دماغ هیولا می گیرد و می خواست ببیند که آن موجود عجیب و غریب هم نفس می کشد یانه ، نفس هایش بلعکس تن یخی اش گرم بودند و مانند آدمی زاده ها نفس می کشید و قفسه ی سینه اش گاهی بالا و پایین می شده .

هیولا با اولین لمس عروسک از خواب پریده ، چشم هایش را باز نکرده و می خواست ببیند ، که تهیونگ می خواهد چیکار کند و آن لمس ها کوچک عروسک ، برای هیولا مانند نوازش بودند و به سختی لب هایش را کنترل کرده بود ؛ به لبخند باز نشوند و همچنان آن چهره ی خواب اش را حفظ نموده بود .

با چسبیدن لب های آدمی زاده به صورت اش بی اختیار چشم باز می کند ، اینبار بجای اینکه تهیونگ شوکه شود هیولا شوکه شده و ضربان قلب اش بالا رفته بود .

آن برخورد مانند بوسه بود اما تهیونگ داشت اورا بو می کشید ، به دنبال آن بوی بدی بود که همیشه از طرف هیولا می آمد ، آن چیزی که به صورت هیولا چسبیده لب هایش نیست و دماغ اش بود.

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now