لحظه ی که در بیمارستان چشم باز کرد و فهمید که چهار روز ست که بی وقفه در خواب بسر می برد مقدار زیادی شوکه شد بود .
حال از همان روز آن هیولا بد ترکیب در همه حال و همجا دنبالش می کرد .
به هرکجا که می رفت و اوهم به دنبالش می آمد ، هیچ کاری نبود که برای خلاص شدن از دستش نکرد باشد .
روز های اول با دیدنش شوکه می شد و ضربان قلبش را تا در دهانش احساس می کرد ، اما حالا بی توجه به وجود سایه ی سیاه چشم طلایی .
کیکش را به فر می سپارد ، از آشپزخانه قنادی خارج می شود .
آن فسقلی بی نام و نشان آن چهار روز را پیش خانواده ش گذراند بود ، حالا کارکنان داشتند از او مراقبت می کردند .
برای مخفی کردن هویت هیولا کوچولو هزار و یک دروغ بهم بافت و تحویل خانواده ش داد بود.
باید هرچه سریعتر آن بچه را به خانه ش می فرستاد ، تهیونگ قادر به نگهداری از آن موجود فسقلی نبود .
فسقلی را از دست دختر ها می گیرد و لبخندی به روی لب هایش می نشاند .
: سلاممم جوجو
فسقلی با دیدن و شنیدن یک چهره و صدای آشنا ، با ذوق می خندد و محکم به تهیونگ می چسبد .
بلاخره از دست آن ادم های دیوانه خلاصه شد بودبه قدری بالا و پایینش کرد بودند که بجای جذب انرژی آن دخترها احساس می کرد هرچه انرژی که از خانواده کیم ها گرفته را در هنگام بالا و پایین شدنش از دست داد .
: آقای کیم بچه تون واقعا بامزه س
اون دختر ها فکر می کردند که فسقلی بچه ی نامشروع آقای کیم و تهیونگ قبلا پچ پچ هاشون رو به طور اتفاقی شنید بود .
سری تکان می دهد و بعداز تشکر کوتاهی به سمت رختکن به راه می افتد .
مانند همیشه بعداز انجام سفارش هایش ، لباس می پوشد و از قنادی بیرون می زند .یک هفته به هالووین مانده بود باید کم کم برای آن روز آماده می شد .
فسقلی آرام بود و با آن چشم های گردش به اطراف نگاه میکرد ، انگشتش را مک می زد .
این مک زدن انگشت شصت هیولا کوچولو را آزار می داد ، نمیتوانست جلوی عادت های نوزادی اش را بگیرد .
آن چهار روزی که پیش خانواده تهیونگ بود را به اندازه زیادی از آن انسان ها انرژی کشید بود ، به زودی می توانست به جسم بزرگ سالی برسد .
اما همچنان به انسان های دیگری نیاز داشت ، تا پروسه رشتش را تکمیل کند . باید هرچه زودتر ماموریتش را به اتمام می رساند .
نمی دانست که آن انسان میخواهد به کجا برود ، که داشت لباس های متفاوت تری با روز های دیگر می پوشید .
YOU ARE READING
قنادی مردگان
Horrorکامل شده:) آخه به کی میگفت که یه موجود عجیب غریب دار باهاش زندگی میکنه اصلا کی باورش میشد !! چطور باید بهشون توضیح میداد ، که باید قبل خواب شلوارش محکم بگیر و کمربندش ومحکم ببند تا یوقت اون جونور اون بیلبیلکشو اون تو فرو نکنه .... کلمات قدرت ج...