part10

1.4K 259 17
                                    

لیوان آب که دونه های قند درش تهه نشین شد بودند رو به آرومی هم می زند.

صدای بهم خوردن های قاشق کوچک به لیوان شیشه ی سکوت خانه را درهم می شکست .

هنوز در شوک چیزی بود شب گذشته به وضوح با چشمانش دید بود ، همچنان تمام آن اتفاق را با جزییات به یاد داشت .

چشمان طلایی و درخشانش میون موهای بلند به رنگ شبش مانند ماه می تابیدند و حتی با یاد آوری آن چشم ها لرزی به تنش مینشست .

خورشید بالا آمد بود و تمام فضای خانه را روشن نمود بود ، حتی وجود نور هم باعث نمی شد که ذره ی از ترسش کم بشود .

دلش میخواست از خانه بیرون برود و از این شهر فرار کند ، اما به هر کجا که می رفت هیولا مانند دمی وفا دار به دنبالش راه می افتاد .

لیوانی که محتویات درونش به نصف رسید بود را روی میز رها میکند و از آشپز خونه خارج می شود .

صدای تیک تاک ساعت توجه پسر را به خود جلب می کند ، عقربه های طلایی رنگ ساعت نو صبح را به نمایش گذاشت بودند .

صدای عقربه ها به او یاد آور می شدند که تهیونگ دیر کردست ،کارکنانش رو با یه عالمه کار تنها گذاشت .

خستگی یا بی علاقگی جلوی رفتنش را نگرفت بود . بلکه انگاری با هر قدمی که بر می‌داشت زره زره استخوان های درونش ترک بر می داشتند ، درد شدیدی سر تا پاییش می پیچید .

نمی‌توانست دست ها و پاهایش را به خوبی تکان دهد ، حتی زبانش هم از کار افتاد بود .

به سختی خودش را به نشیمن می رساند و روی مبل بزرگ طوسی رنگ می افتاد .

خوابش نمی آمد به مقداری خوابید بود که انگار قرص خواب به خوردش داد باشند .

چشمان بی روحش را به سقف سفید بالای سرش می دو زد ، کلمات زیادی در سرش به رقص درآمد بودند .

مدام صحنه اتفاقات شب گذشته در مقابل چشمانش تداعی می شد .

می‌دانست حتی اگر به خانه ی خانواده ش هم پناه ببرد، نه تنها خودش بلکه بقیه را هم به دردسر مینداخت .

به هر دری زد بود هیچکدام را به رویش باز نکرد بودند، دیگر نمی‌دانست باید چه کند که از شر آن موجود خلاص شود .

به کدام در بزند که شاید بلاخره جوابش را به دهند؟

شاید باید دوباره به آن روستا بر میگشت ؟

انگاری آن رمال جواب سوالش را می دانست ،اما آن زن هرگز دوباره به او نوبت نمی دهد .

باید راه دیگری را می یا فت تا با او ملاقات کند ، باید به هر ریسمانی برای نجات پیدا کردن چنگ می زد .

با احساس سوزش در چشمانش پلک می زند و قطره های اشک به پایین روانه می شوند .

بدنش طوری کوفته شد بود که انگار شب گذشته تمام جن و پری ها او را به زیر پا گذاشتند و بارها و بارها به روی تن پسر دوید بودند .

هیچ کبودی و زخم به روی تنش به چشم نمی خورد ، اما درد داشت و دست و پاهایش سست و بی جان شد بودند .

با خوردن زنگ درب خانه دست از آن فکر های بی انتها بر می دارد و از جا بلند می شود .

یادش نمی آمد که برای امروز مهمانی دعوت کرد باشد ، یا اینکه او چیز سفارش نداد بود .!

تن درب و داغانش را از روی مبل جمع می کند و کشان کشان خود را به در می رساند .

از چشمی در نگاهی میندازد با دیدن پستچی ابرو هایش بالا می پرند .

: بله ؟

بسته را به دستان تهیونگ می دهد و بدون گفتن چیزی آنجا را ترک می کند ، حتی از او چیزی نخواسته بود!

متعجب جعبه ی کارتونی را تکان می دهد و دور و اطرافش را نگاه می کند، هیچ نوشته جز ادرس گیرنده و نامش روی کاغذ سفید رنگ چسبید به کارتون به چشم نمی خورد .

نام گیرنده به اسم تهیونگ نبود ، اما آدرس دقیقا خانه خودش بود .
'جئون جونگ کوک'

حتی نام قبلی صاحب خانه ی که از آن خانه را خرید بود هم جئون نبود . و نامی هم به عنوان فرستنده وجود نداشت !

درب را می بندد و همانجا پشت در با کنجکاوی بسته را باز میکند .

شاید نام را اشتباه نوشته بودند .

یک جعبه ی چوبی بود که شکل های عجیب و غریبی رویش حک شد بود . میان آن کارتون مستطیلی وجود داشت .
اشکالی که تهیونگ تا به حال مانندش را جایی ندید بود ، روی صندوقچه چوبی حک شد بود .

با دیدن قفل کوچک نقره ی رنگ کارتون را تکان می دهد ، هیچ کلید آنجا وجود نداشت .!

پس چگونه باز می شد ؟

هیولا تمام مدت خانه نبود با رسیدن صندوقچه به خانه برگشت بود ، با دیدن آن شی آشنا در دستان عروسکش برای اولین بار ترس را در سر تا سر وجودش احساس کرد بود .

باید هر طور شد آن جعبه را از او می ربود ، نمی‌توانست به زور آن را از دستان پسر بیرون بکشد .

با دیدن قفل نقره ی رنگ نفس اسودیی می کشد ، محال بود که تهیونگ بتواند کلید کوچک جعبه ی چوبی را پیدا کند .

با شنیدن صدای تیکی کمی نزدیک تر می شود و به دستان پسر نگاه میندازد ، او قفل را شکسته بود!!!



هاییییی چطوریننن خوبین مدرسه ها دار باز میشه یکم گیر شد بودممم نمیتونستم آپ کنممم

ولی خب زین پس همه بوک هام هفته ی ببارم پنجشنبه و جمعه آپ میشه 🥺🥺🥺😭😭😭

ولی بتونم روز های دیگه میام کم و بیش

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now