لیوان آب که دونه های قند درش تهه نشین شد بودند رو به آرومی هم می زند.
صدای بهم خوردن های قاشق کوچک به لیوان شیشه ی سکوت خانه را درهم می شکست .
هنوز در شوک چیزی بود شب گذشته به وضوح با چشمانش دید بود ، همچنان تمام آن اتفاق را با جزییات به یاد داشت .
چشمان طلایی و درخشانش میون موهای بلند به رنگ شبش مانند ماه می تابیدند و حتی با یاد آوری آن چشم ها لرزی به تنش مینشست .
خورشید بالا آمد بود و تمام فضای خانه را روشن نمود بود ، حتی وجود نور هم باعث نمی شد که ذره ی از ترسش کم بشود .
دلش میخواست از خانه بیرون برود و از این شهر فرار کند ، اما به هر کجا که می رفت هیولا مانند دمی وفا دار به دنبالش راه می افتاد .
لیوانی که محتویات درونش به نصف رسید بود را روی میز رها میکند و از آشپز خونه خارج می شود .
صدای تیک تاک ساعت توجه پسر را به خود جلب می کند ، عقربه های طلایی رنگ ساعت نو صبح را به نمایش گذاشت بودند .
صدای عقربه ها به او یاد آور می شدند که تهیونگ دیر کردست ،کارکنانش رو با یه عالمه کار تنها گذاشت .
خستگی یا بی علاقگی جلوی رفتنش را نگرفت بود . بلکه انگاری با هر قدمی که بر میداشت زره زره استخوان های درونش ترک بر می داشتند ، درد شدیدی سر تا پاییش می پیچید .
نمیتوانست دست ها و پاهایش را به خوبی تکان دهد ، حتی زبانش هم از کار افتاد بود .
به سختی خودش را به نشیمن می رساند و روی مبل بزرگ طوسی رنگ می افتاد .
خوابش نمی آمد به مقداری خوابید بود که انگار قرص خواب به خوردش داد باشند .
چشمان بی روحش را به سقف سفید بالای سرش می دو زد ، کلمات زیادی در سرش به رقص درآمد بودند .
مدام صحنه اتفاقات شب گذشته در مقابل چشمانش تداعی می شد .
میدانست حتی اگر به خانه ی خانواده ش هم پناه ببرد، نه تنها خودش بلکه بقیه را هم به دردسر مینداخت .
به هر دری زد بود هیچکدام را به رویش باز نکرد بودند، دیگر نمیدانست باید چه کند که از شر آن موجود خلاص شود .
به کدام در بزند که شاید بلاخره جوابش را به دهند؟
شاید باید دوباره به آن روستا بر میگشت ؟
انگاری آن رمال جواب سوالش را می دانست ،اما آن زن هرگز دوباره به او نوبت نمی دهد .
باید راه دیگری را می یا فت تا با او ملاقات کند ، باید به هر ریسمانی برای نجات پیدا کردن چنگ می زد .
با احساس سوزش در چشمانش پلک می زند و قطره های اشک به پایین روانه می شوند .
بدنش طوری کوفته شد بود که انگار شب گذشته تمام جن و پری ها او را به زیر پا گذاشتند و بارها و بارها به روی تن پسر دوید بودند .
هیچ کبودی و زخم به روی تنش به چشم نمی خورد ، اما درد داشت و دست و پاهایش سست و بی جان شد بودند .
با خوردن زنگ درب خانه دست از آن فکر های بی انتها بر می دارد و از جا بلند می شود .
یادش نمی آمد که برای امروز مهمانی دعوت کرد باشد ، یا اینکه او چیز سفارش نداد بود .!
تن درب و داغانش را از روی مبل جمع می کند و کشان کشان خود را به در می رساند .
از چشمی در نگاهی میندازد با دیدن پستچی ابرو هایش بالا می پرند .
: بله ؟
بسته را به دستان تهیونگ می دهد و بدون گفتن چیزی آنجا را ترک می کند ، حتی از او چیزی نخواسته بود!
متعجب جعبه ی کارتونی را تکان می دهد و دور و اطرافش را نگاه می کند، هیچ نوشته جز ادرس گیرنده و نامش روی کاغذ سفید رنگ چسبید به کارتون به چشم نمی خورد .
نام گیرنده به اسم تهیونگ نبود ، اما آدرس دقیقا خانه خودش بود .
'جئون جونگ کوک'حتی نام قبلی صاحب خانه ی که از آن خانه را خرید بود هم جئون نبود . و نامی هم به عنوان فرستنده وجود نداشت !
درب را می بندد و همانجا پشت در با کنجکاوی بسته را باز میکند .
شاید نام را اشتباه نوشته بودند .
یک جعبه ی چوبی بود که شکل های عجیب و غریبی رویش حک شد بود . میان آن کارتون مستطیلی وجود داشت .
اشکالی که تهیونگ تا به حال مانندش را جایی ندید بود ، روی صندوقچه چوبی حک شد بود .با دیدن قفل کوچک نقره ی رنگ کارتون را تکان می دهد ، هیچ کلید آنجا وجود نداشت .!
پس چگونه باز می شد ؟
هیولا تمام مدت خانه نبود با رسیدن صندوقچه به خانه برگشت بود ، با دیدن آن شی آشنا در دستان عروسکش برای اولین بار ترس را در سر تا سر وجودش احساس کرد بود .
باید هر طور شد آن جعبه را از او می ربود ، نمیتوانست به زور آن را از دستان پسر بیرون بکشد .
با دیدن قفل نقره ی رنگ نفس اسودیی می کشد ، محال بود که تهیونگ بتواند کلید کوچک جعبه ی چوبی را پیدا کند .
با شنیدن صدای تیکی کمی نزدیک تر می شود و به دستان پسر نگاه میندازد ، او قفل را شکسته بود!!!
هاییییی چطوریننن خوبین مدرسه ها دار باز میشه یکم گیر شد بودممم نمیتونستم آپ کنممم
ولی خب زین پس همه بوک هام هفته ی ببارم پنجشنبه و جمعه آپ میشه 🥺🥺🥺😭😭😭
ولی بتونم روز های دیگه میام کم و بیش
YOU ARE READING
قنادی مردگان
Horrorکامل شده:) آخه به کی میگفت که یه موجود عجیب غریب دار باهاش زندگی میکنه اصلا کی باورش میشد !! چطور باید بهشون توضیح میداد ، که باید قبل خواب شلوارش محکم بگیر و کمربندش ومحکم ببند تا یوقت اون جونور اون بیلبیلکشو اون تو فرو نکنه .... کلمات قدرت ج...