part36

811 128 81
                                    

بعد از گذشت یک روز پر از اتفاقات عجیب و ترسناک بلخره روز جدیدی اغاز  شده،  نور افتاب  از میان پرده ها فرار می کرد و  به اشپزخانه  می رسیده  .

تهیونگ  بجای صبح زود سرکار رفتن تصمیم به صبحانه درست کردن گرفته  ، بخاطر یک شب اسوده خوابیدن بدون هیچ رویا و کابوسی سرخوش و خوشحال بود؛  با اوازی که میخواند و ان بوی خوش غذایی که به راه انداخته  هیولا را به اشپزخانه کشانده  بود.

تهیونگ تخم مرغ به دست دنبال ماهیتابه  بود،  هیولا را پشت سرش نمی دیده، جونگ کوک با کج و کوله کردن سرش در تلاش بود تا چهره ی زیبای عروسک را ببیند؛  دیدن زنجیره گردنبند یاقوت  به دور گردن تهیونگ لبخند به روی لب های هیولا می نشاند.

اما ان لبخند تا لحظه ی دوام داشت که جونگ کوک ان تخم مرغ درون دستان تهیونگ را ندیده  بود،  با دیدنش   لبخند  از روی لب هایش می پرده و با  قدم  های ارام و بی صدایی عقب می رود.
دندان هایش روی هم سابیده می شدند، دل و روده اش بهم پیچ می خورد  و ان توپ  بد ترکیب  با ان رنگ  زشتش  باعث عذاب  هیولا  بود؛  برای نشنیدن صدای شکستن تخم مرغ گوش هایش را محکم می گیرد و چشم هایش را می بندد تا ان صحنه ی دلخراش را نبیند.

اما انگار که گرفتن گوش هاش با انگشت فایده ی نداشت،  او   می توانست صدای شکسته شدن پوسته ی تخم مرغ رو بشنود، با هر ضربه ی که تهیونگ  به پوسته ی تخم مرغ می زد تن هیولا ماننده بید می لرزید  ؛  دندان  هایش بیشتر و بیشتر بهم می فشرد و صدای شکسته شدن ان گردالی بد رنگ عذاب اش می داد.

تشخیص انواع رنگ ها برای چشم های او و هنوعانش کار سختی بود،  اما یکی از رنگ های که به خوبی می دیدند و چشم هایشان را ازار می داد؛  رنگ سفید بود و تخم مرغ  چیزی که از ان  پرنده ی ترسناک  بیرون می امد  به همان میزان  ترسناک و ازار دهنده بود.

مکانی که مرغ و خروس،  کبوتر ها زندگی می کردند جایی برای هیولا نبود،  از تمام ان تخم های سفید رنگ واهمه داشت و متنفر بود؛  تمام ان گردالی های بد رنگ یک  جوجه مرغ دیگر درون خود داشتند و این ترسناکشان می کرد.

صدای شکسته شدن تخم به معنی متولد شدن یکی از ان موجودات اهل سرزمین نور بود،  ان صدا گوش های هیولا را ازار می داد.

با ریخته شدن پوسته ی تخم مرغ درون سطل اشغال و پدیده  دار نشدن هیچ جوجه ی  ، نفس اسودی می کشد و دوباره به اشپزخانه باز می گردد تا عروسک را در اغوش بگیرد و ببوسد.

از پیدا کردن ان  سیم طلایی شاد و خوشحال بود،  نباید می گذاشت تا یک جوجه مرغ زشت دنیا نیامده باعث ازارش شود.

: صبح بخیر عروسک.

هیولا در تلاش برای یافتن کلمات دلبرانه و محبت امیز بود،باید قلب تهیونگ رو نرم می کرد و وقتی که دیوک را به دنیای  خودش می فرستاد  از عروسک  زیبایش خواستگاری می کرد؛  مراسم پیش خواستگاری  زیادی کش دار شده بود.

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now