part30

901 163 40
                                    

با هر قدمی که بر می‌داشت ماسه های زیر پاش فرو می رفتند ، رد پای به جا مانده بخاطر آن باد گرمی که شن هارو تکان می داده از بین می رفت ، از گرمای هوا لپ های تهیونگ قرمز شده بود .

یادش نمی امده که چرا اونجاست و تا جایی که به یاد داشت درون بیمارستان بود ، حال وسط بیابانی بی انتها.

هیچ موجود زنده ی آن حوالی به چشم نمی خورده آن مکان پر از تپه های شنی و بوته های علفی که نمی دانست چیست و هیچکدام سبز نبودند ، کاملا خشک شده بودند .

گرمای هوا داشت از پا درش می آورد و هرچه راه می رفت به هیچ جاده و خانه نمی رسیده ، حتی خزنده زنده ی هم آن حوالی به چشم نمی خورده .

آفتاب با سخاوت تمام بر سرش می تابید ، باد گرم داشت بیشتر و بیشتر می شده ؛ موهای درهم اش در هوا می رقصیدند و آن گرد های ریز شن باعث بسته شدن چشمانش می شود .

دیگر حتی نمی توانست مقابل اش را ببینده و طوفان بزرگی درحال شکل گرفتن بوده ، باد با تمام توان تنش را به عقب هول می داده و زانو هایش را به لرز در آورده بوده .

باد داشت موسیقی رعب آوری می زده ، موها و صورت تهیونگ کاملا با گرد های شن پوشانده شده ؛ دیگر نمی توانست در برابر فشار باد مقاومت کند و زانو هایش با زمین برخورد می کنند .

دست هایش را مقابل چشمانش گرفته و از ورود شن به چشم هایش جلو گیری می کرده ،  هیچ راهی جز صبر کردن برای تمام شدن آن طوفان شنی نداشت .

با برخورد چیز تیز و زبری به دست هایش ترسید آن موجود را کنار می زنده و از لای پلک هایش نگاهی به موجود که محکم به دستانش چسبیده و تصمیم نداشت که رهایش کند می کند ، با دیدن یک موجود سیاه رنگ با دمی عجیب و غریب که به سختی می توانست ببیندش ، مغز ش به سختی داشت چیزی که می دید را پردازش می کرده ، چشم هایش به لطف طوفان شنی باز بسته می شوده و اینبار از ترس دست اش را دور نگه داشت و بی حرکت مانند مجسمه گرفته بوده اش .

راه رفتن آن جانور روی دست اش حس عجیبی داشت و بخاطر زبری پاهایش و برخورد چیز تیزی به پوست اش کمی چندشش می شده و داشت تهیونگ را می ترسانده.

چندین ثانیه ی بعد با آرام شدن طوفان ،  به آرامی پلک های بهم چسبیده اش را باز می کند و با دیدن عقرب بزرگ سیاه رنگی که داشت برو برو به انگشت هایش نگاه می کرده ، جیغ بلند می کشد و آن جانور سیاه رنگ را از روی دست اش به روی زمین پرت می کند ؛ پاهایش بی اجازه به راه افتاده بودند و با تمام توان درحال دویدن بوده و به تنگ آمده ان ریه هایش هم باعث ایستاده انش نمی شده .

با دیدن خانه ی نزدیک آن تپه های شنی که مطمئن بوده تا چندین دقیقه ی پیش آنجا وجود نداشت ، بی فکر و ترسیده راه کج می کند و به سمت آن خانه می رود .

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now