part33

1K 154 52
                                    

زنجیره طلایی گردنبند را در دست گرفته و سنگ سبز رنگ اش مقابل چشمانش تاب می خورد ، باورش نمی شد که درون دنیای بیداری هم آن گردنبند را در دست داشته باشد .!

وجود آن رد های نارنجی رنگ و جشن پیش خواستگاری هیولا را فقط یک شوخی ، رویاهای رنگی رنگی می دید و زره ی حرف ها و کارهای جونگ کوک را جدی نمی گرفت .

اما حال هیچ بهانه ی نداشت که وجود گردنبند را یک شوخی و توهم بداند ، این داشت ترس به دلش می نشاند ؛ نکند جدی جدی آن موجود عجیب و غریب میخواست با او ازدواج کند ؟

اینکه آنها عاشق هم بودند یا نه ، یا اینکه چه میزان شناخت ازهم داشتند ، هیچ اهمیتی نداشت و قسمت مهم این ماجرا انسان نبودن آن موجود بوده .

هنوز چیزی های که شب گذشته دید ذهن اش را مشغول کرده ، روی سر آن موجودات چیزی ماننده شاخ دید و پاهای بعضی اشان کمی عجیب و غریب می زد ؛ انگار که پرده ی مقابل چشمانش کشید شد باشد و نمی توانست حقیقت ماجرا را ببیند .

هیولا هرشب برایش جشنی پر از موسیقی و شادی بر پا می کرد ، دیشب اولین باری بوده که به دل آن شهر می رفتند .

خانه های گلی عجیب و غریبشان ، شاخ های که مطمئن بوده روی سرشان دید ست ، ترس هیولا از چیزی که تهیونگ می دید بشدت ذهنش اش را مشغول کرده ؛ متوجه عقربه های ساعت که به تندی می گذشتند و او حسابی دیر کرد ست نبوده .

انگشت اش را روی ان سنگ سبز رنگ قدیمی می کشد ، حتی فکر خواستگاری هیولا از او نفسش را بند می آورد ؛ تهیونگ هیچ جوابی برای این خواسته نداشت و همچنان از آن روی دیگر هیولا می ترسید .

اتفاقاتی که اخیرا برایش رخ داد ترسش را دو برابر می کرد، او از همان اول هم می خواست که فاصله اش را با آن موجودات حفظ کند ، به هر دری برای دوری از آنها می زد ؛ حال هم فقط با وجود هیولا در خانه اش کنار آمد و بود نبود بچه هیولا هم چندان احساس نمی شد .

آن بچه بیشتر با جونگ کوک سرو کله می زد ، هیولا نمی گذاشت که فسقلی به تهیونگ نزدیک شود ؛ حتی بخاطر غرغر های تهیونگ آن بچه را حمام می برد و صورت بامزه ی اون بچه همیشه از تمیزی برق می زد .

هنوز بعد از آن همه جست جو به هیچ نتیجه ی نرسید ، نمی دانست که هیولا واقعا چه موجودی ست ؛ انسان که نبود و روحم که این همه کار نمی توانست انجام بدهد .

رمال ها و جیمین همسر هوسوک پاسخ سوالات اش را می دانستند ، از جیمین که هیچ امیدی نبود و آن مرد هم از همان دسته ی هیولا ها بوده؛ بی شک چیزی جز دروغ و حرف های بی ربط کف دست اش نمی گذاشت .

و اما رمال ها انگار که از آن موجودات از گفتن حقیقت ترس داشتند و تا تهیونگ رو می دیدند رنگ از رخ می دادند ، هیچکدام جرات پاسخ دادن به سوالات تهیونگ را نداشتند .

قنادی مردگانWhere stories live. Discover now