چپتر پنج؛ به رنگ تردید
رسیدگی به پرونده به تعویق افتاده بنابراین زندانی به زندان اصلی در خارج از شهر باید منتقل بشه. دو سرباز این وظیفه رو بر عهده گرفتند و همراه کالسکه ای مرد خاطی رو به خارج از شهر می برند.
هونگ جونگ و وویونگ طبق دستور مشغول تعقیبشون هستند. هونگ با دستمال گردن سیاهی که صورتش رو پوشونده و هدبند هنوز هم قابل تشخیصه، شیدایی چشم های او به قدری زیاده که کودکان رو به گریه میندازه.
حدود یکساعت از مسیر که طی میشه، کالسکه از حرکت می ایسته. مرد رو از کالسکه بیرون می کشن و با دست هایی بسته به تخته سنگی می کوبنش. در دست یکی از سربازان گالن نفتی قرار داره.
مرد سراسیمه التماس می کنه، برای زنده موندن به هر دری می زنه. تعظیم می کنه، سر به زمین می کوبه، گریه می کنه و قول میده هر کاری میگن انجام بده.
-م م منوو نکشیددد! می دونم اشتباه کردم نباید گیر میوفتادم میرم خودم رو گم و گور می کنم... منو نکشید!!!!!!!
جمله آخرش رو با گریه ای از ته دل فریاد می زنه.
سرباز پوزخندی می زنه و نفت رو روش خالی می کنه.
-باید زودتر از اینا فکرش رو می کر
قبل از اینکه بتونه جمله ش رو تموم کنه از حرکت می ایسته، انگشتانش شل میشه. گالن روی زمین میوفته و مخلوطی از خون و نفت روی سطح خاکی بیابان جاری میشه.
سرباز روی زمین میوفته. اسیر که حال غیر از نفت قطرات خون سرباز هم روی صورتش پاشیده مستعصلانه به عقب می خزه ولی کمرش به سنگ می خوره. هر دو به دوردست و منشا گلوله نگاه می کنند.
هونگ هفت تیرش رو با حرکت نمایشی ای داخل غلاف دور کمرش قرار میده و خرامان سمتشون قدم برمیداره.
-بچه ها باید می بخشید که برنامه خوشگلتون رو یه کوچولو به هم ریختم. خودم از خروس های بی محل بدجور متنفرم ولی چاره چیه. وقتی شما یه جای کارتون می لنگه آدم مجبور میشه پوزه بکشه توش.
پوزخند ترسناک هونگ حتی از زیر نقابش هم پیداس. سرباز بی توجه به پستش تلاش برای فرار می کنه اما پیش از اینکه بتونه تکونی بخوره دست خودش رو بسته می بینه. معلوم نیست کِی و چطور کسی دستانش رو با دستنبدهای خودش بسته!
وویونگ لگدی به سرباز می زنه و او رو کنار مرد دیگه میندازه. هر دو ترسیده و لرزان به قدم های کوتاه و آرام هونگ خیره شده اند. از کنار جسد میگذره و لگدی به دست بیجانش هواله می کنه.
مقابلشون زانو می زنه و دستمال گردنش رو پایین می کشه. گردن سرباز رو از چانه بالا می کشه و به چشم های ترسیده و اشک آلودش زل می زنه. لبخند ترسناکی تو صورتش می زنه و میگه: خب حالا کدومتون داوطلبه زنده بمونه؟ هر کدومتون زودتر مقر بیاد رو زنده میذارم اون یکیم می فرستم پیش رفیقتون.
فک سرباز زیر انگشتانش می لرزه. هونگ صورتش رو رها می کنه و تو صورت زندانی میگه: تو دوست داشتی زنده بمونی، مگه نه؟
مرد لرزان با تکان سر تایید می کنه. شاید هم سعی کرده جوابی بده ولی از زور فشار نتونسته لرزه ای به تارهای صوتی ش بندازه.
هونگ موهای زندانی رو آرام و نوازشگر مرتب می کنه. هر لمس هونگ مساوی با بیشتر ترسیدن مرد بخت برگشته ست.
-خب، حالا تعریف کن واسمون.
وویونگ با اعتراض میگه: واقعا لازمه تا اینجا پیش بری؟
لبخند هونگ گشادتر میشه. در حالی که سیلی های مداومی که کم کم شدت می گیرن به صورت مرد می زنه میگه: معلومه یونای خوشگلم! این داداشمون با کمال میل می خواد از امرالد برامون تعریف کنه تا الانی که می خواستن سرش رو زیر آب کنن.
وو ابرو بالا میندازه. هیچوقت این لقب هایی که هونگ رو بقیه میذاره تو کتش نرفته لقب خودش که اسمی دخترونه س که دیگه اصلا! و قوز بالای قوز ماجرا کلمه خوشگل و همراهی ش با میم مالکیته که همیشه پشتبند یونا تقدیمش می کنه.
هونگ لپ اسیر رو به محکمی می گیره و در حالی که صورت مرد بیچاره رو از همان تکه گوشت لای انگشتانش تاب میده میگه: منی که سرت رو از زیر آب کشیدم بیرون باید قدردانم باشی!
مرد که به هر سختی جرئتش رو جمع کرده بود داد زد: فرمانده بهم دستور داد کنت یونهو رو بکشم. وقتی موفق نشدم تو بازجویی مجبورم کرد هر حرفی دوست داره بزنم و بهم قول داد موقع انتقالم به زندان اصلی فراریم بده. و-ولی می خواست منو بک-
عبور گلوله ای از شقیشه ش حرفش رو متوقف می کنه. بخار از لوله تنفگ هونگ بلند میشه.
مرد بی اینکه بتونه حرفی بزنه آرام روی زمین میوفته و در گلزاری از خون خودش در حال جان دادن غرق میشه.
هونگ چشم در حدقه می چرخونه و پوزخندی می زنه. سر سمت سرباز برمی گردونه. سرباز بیچاره که دوبار مرگ رو در یک روز به دست این دیوونه قاتل دیده هیچ توان و جرئتی واسش نمونده و پیرو یه واکنش غریزی تلاش می کنه بایسته که وویونگ مانع میشه و با فشار به شانه هاش او رو نشسته نگه میداره.
-این رفیق من اعصاب نداره. به نظرت اگه بخواد خلاصت کنه لازمه دنبالت بدوئه یا ماشه رو بکشه کافیه؟
مرد به خودش می لرزه و حتی شلوارش رو خیس کرده. نمی تونه تو چشم های قاتلی که مقابلش به ترسناکترین شیوه ممکن می خنده نگاه کنه. اشک از چشمانش جاریه و از ترس حنجره ش فلج شده.
وویونگ آزرده میگه: حالا چرا تا حرف زد کشتیش مگه قول ندادی اگه حرف بزنه زنده نگهش میداری؟
هونگ روی جسد زندانی تف میندازه و میگه: از سگ های حذب بادی که زود صاحب عوض می کنن بدم میاد. این الدنگ هیچ اراده ای از خودش نداشت هر چی بهش گفتن گفته باشه. حرف تو دهنش گذاشتن و بعدم فریبش دادن. این انگل احمق بمیره یه بی عرضه از مفت خورهای دنیا کم میشن.
با دهانه تفنگش چانه سرباز رو بالا می گیره و به چشم هاش نگاه می کنه. میگه: اگه نمی خوای حکم مرگ تو رو هم صادر کنم بهتره اذیتم نکنی چون واقعا دلم می خواد زنده بمونی. کی بهت دستور داده این مرد رو بکشی و چرا؟
سرباز از ترس به خودش می لرزه. حرف زدن براش سخته. وویونگ با بی حوصلگی چشم در حدقه می چرخونه و هونگ رو کنار می زنه.
-تو یه دقیقه بکش کنار. زهره ترکش کردی روانی.
یقه لباس سرباز رو مرتب می کنه و سرشونه هاش رو تنظیم می کنه: ببین آقا. ما جدا با تو کاری نداریم بهت قول میدم فقط یه جواب کوچولو می خوایم. کی بهت گفته این مرد باید بمیره. بذار کار رو واست ساده تر کنم. فرمانده تهیونگ بهت این دستور رو داده؟ اگه آره سر تکون بده.
سرباز با تردید به هونگ نگاه می کنه. فکش همچنان می لرزه. وویونگ صورت مرد رو می گیره و وادارش می کنه نگاهش رو از هونگ دیوانه بگیره.
-به اون کاری نداشته باش فقط آروم باش.
تشری به هونگ می زنه: یه جوری باهاش تا کردی زبونش بند اومده خب.
هونگ تچی میگه: اداس. یه ذره نازش کنی سوارت میشه. باید اول مرگ رو ببینه تا به تب راضی شه.
بعد چند لحظه سرباز سر به تایید تکون میده و میگه: ف-فرمان-ده دستور داد بکشیمش. گفت بسوزونیمش و یه جای خالی از سکنه خاکسترش رو پخش کنیم تا هیچ ردی ازش نمونه.
وویونگ به هونگ نگاهی معنی دار میندازه. هونگ پوزخندی می زنه از سر رضایت چرا که به جوابی که نیاز داشتن رسیدن: خب پس تو کارت رو به بهترین شکل انجام دادی!
وویونگ گوشه چشمی براش نازک می کنه. هونگ به اندازه کافی این مرد بیچاره رو که مثلا برای این موقعیت ها تعلیم دیده ترسونده. بهتر نیست یه دقیقه خفه خون بگیره تا وو بتونه راحت و بدون دردسر با این سرباز صحبت کنه؟
هونگ تسلیم میشه و با بی حوصلگی به تخته سنگی تکیه میده و مشغول تمیز کردن لوله تفنگش میشه.
وویونگ دو دست مرد رو می گیره و با لحن آروم و مهربانی میگه: می دونم اتفاقی که الان افتاد وحشتناک بود و تو الان فکر می کنی می خوایم بهت صدمه بزنیم ولی اینطوری نیستش. من و تو جفتمون قربانی بازی قدرت آدم های قویتریم، بازی ای که ناخواسته توش افتادیم.
یه کم مکث می کنه تا مطمئن شه مرد به حرفاش گوش می کنه.
-برای اینکه جون سالم به در ببریم تو باید یه دروغ کوچولو به فرمانده ت بگی.
سرباز انگار کمی التیام پیدا کرده. کمتر می لرزه و روند تنفسش منظمتر شده. لب های خشک شده ش برای ساخت واژگان تقلا می کنن: ب-باید چیکار کنم؟
وو لبخندی می زنه و میگه: بگو این دوست مرحومت موقع سوزوندن زندانی خودش هم سوزوند و فقط خودت تونستی برگردی.
سرباز با بهت نگاهش می کرد. کاسه صبر هونگ لبریز و لبریزتر می شد. دست آخر وسط حرف وو پرید و گفت: کافیه بگی این رفیق احمقت موقع سوزوندن این عوضی اشتباهی رو خودش هم نفت ریخته و جزغاله شده، همین!
وو توجه مرد رو سمت خودش برمی گردونه و میگه: اینجوری تو می تونی به شغلت ادامه بدی و خطری تهدیدت نمی کنه.
هونگ دست روی شانه وو که نشسته میذاره و میگه: خیلی لی لی به لالاش میذاری. از خداشم باشه تیر سوم این خوشگله رو حرومش نمی کنم.
نگاه ترسناکی به سرباز میندازه و میگه: بهتره کاری که میگه رو بکنی. اگه از اون دهن گشادت درز کنه ما مداخله ای داشتیم برات بد میشه.
⚠️این پاراگراف حاوی خشونت کلامی خیلی شدیدیه با مسئولیت خودتون بخونیدش.
می گردم تک تک بستگان زنده ت رو پیدا می کنم و روده هاشون رو از شکمشون بیرون می کشم و جلوی چشم هاشون به هم می دوزم. میندازمش جلو سگام تا ذره ذره جویده شدنشون رو ببین. بعد بدناشون رو طوری ریز ریز می کنم که جون بدن و بمیرن. در نهایت تیکه های بدنشون رو به خورد خودت میدم و هر باری که لجبازی کنی یکی از انگشتات رو می شکونم.⚠️
وقتی از خالی شدن مثانه سرباز مقابلش مطمئن شد نگاه ترسناکش رو کنار گذاشت و جاش رو به لبخند ترسناکتری داد. شانه بالا انداخت و گفت: هر چند تو که قراره به حرفای خاله یونا گوش بدی و تو رو به خیر و ما رو به سلامت!دوس داشتی؟
ووت و کامنت بذار پس☆
YOU ARE READING
PHANTOM
Fanfiction●کاپل: یونگی، ووسان، سونگجونگ -وهم آلود- ●یونهو به عنوان وارث هتل اِمِرالد دچار دسیسه های اطرافیانش بر سر قدرت و پول میشه و تاجایی پیش میره که دیگر به خودش هم یارایی برای تکیه نداره. چه کسی در اوج نزاری او رو به زندگی برمیگردونه؟ -میدونی همیشه متن...