یه سری تصورات پوشالی وجود داره که ما رو به ادامه سوق میده. اینها مثل قول شکلاتیه که در قبال کار خوبت میگیری. ظرف شکلات همیشه خالی بوده.
چپتر هجده؛ پدیده ای ماورای تصور و باور
دستان سونگ ناخواسته دور بازوی هونگ می پیچه. جنگل ساکته و صدای زوزه گرگ ها دیگه شنیده نمیشه. سکوت ترسناک و طولانی ایه که خون رو در رگ ها منجمد میکنه.
فرو رفتن جنگل در چنگال سایه تاریکی اجازه نمیده چشم چشم رو ببینه. پشت تخته سنگ بزرگ چندان امن به نظر نمیاد. سه تا مرد توی یه جنگل تاریک. معمولا روزها تو دل جنگل پنهان می شدن و شب ها راه میوفتادن که اگر کسی دنبالشون می کنه نتونه ردی ازشون بگیره.
حالا این همه استرس به جونشون افتاده؛ یه حیوون درنده اون بیرونه و واسشون کمین کرده؟ یا تهیونگ به مرگ سوال برانگیز سونگهوا مشکوک شده و دنبالشون افتاده؟
هونگ خودش رو سپری به بدن سونگ می کنه و دائما به اطراف چشم می گردونه. صدای قدم ها واضح تر میشن. وونهو دستش رو در جیب داخلی کتش برده و انگار آماده حمله کردنه.
هونگ تفنگ به دست آماده دفاع از خودشه و سونگه و درست نمی فهمه کی ماشه رو کشیده و تیری رو به پشت سرش شلیک کرده.
تیر درست از کنار سر دختر عبور می کنه البته این دختر بدون هیچ تکان اضافه ای تنها با کمی خم کردن گردنش سرش رو نجات داد وگرنه تاالان مغزش به بیرون پاشیده بود. لبخندی روی لب هاش میاد.
-هی پسر کوچولو، اسباب بازی کوچولوت زیادی خطرناکه نباید تو دست تو باشه.
هونگ سراسیمه دوباره به سمتش نشونه می گیره. اما درست زمانی که می خواد دوباره شلیک کنه دختر با حرکت ابرو به پشت سر اشاره می کنه و اون سه نفر تازه متوجه سایه بزرگ و حضور سنگینی در پشت سرشون میشن.
یک گرگ بزرگ که به راحتی چند نفر بر پشتش سوار میشن در انتظارشون ایستاده. خیلی آرام به نظر می رسه و همین آرامشش ترس وحشتناکتری رو به جون این سه مرد میندازه. هر قدم که نزدیکتر میذاره این سه نفر رو بیستر سرجاشون میخکوب و منجمد می کنه.
گرگ از حرکت می ایسته و به پایین مایل میشه. به واسه جثه بزرگش توجه زیادی به خودش می گیره و یه زن و یه مرد از پشتش پایین میان. دختری که روی درخت ایستاده و همین چند لحظه پیش از گلوله جاخالی داده بود، پایین می پره.
موهای حالت دار و پرپشت قرمزش که حالا زیر نور ماه بهتر پیدا شده باعث میشه چشم های وونهو برق بخوره و مصرانه سعی بر برگردوندن رو و پوشوندن چهره ش کنه.
سه آدم عجیب و گرگ احاطه شون کردن و آنها ناچارا عقب عقب میرن تا در نهایت به تخته سنگی برخورد می کنن و حال هیچ راه دررویی ندارند.
YOU ARE READING
PHANTOM
Fanfiction●کاپل: یونگی، ووسان، سونگجونگ -وهم آلود- ●یونهو به عنوان وارث هتل اِمِرالد دچار دسیسه های اطرافیانش بر سر قدرت و پول میشه و تاجایی پیش میره که دیگر به خودش هم یارایی برای تکیه نداره. چه کسی در اوج نزاری او رو به زندگی برمیگردونه؟ -میدونی همیشه متن...