۳۵. هزارتوی احساس~

115 27 42
                                    

حس من به آدم‌ها فقط دوتا پیمونه داره... عشق و تنفر! حتی اگه پیمونه عشقم ازت سرازیر باشه، با کاشتن بذر تنفر تو دلم به هر چیزی بینمون بوده پشت پا زدی.

چپتر سی و پنج؛ هزارتوی احساس

سنگینی مثل یه غول سیاه روی بدنش افتاده و قصد رها کردنش رو هم نداره. حتی اگه تمام انرژی عالم ماورا رو هم جمع کنه باز هم نمی‌تونه بدنش رو تکون بده. مغزش کاملا هوشیاره اما بدنش بی‌حرکت و خشک مونده.

احساس‌ می‌کنه از جایی آویزونه، شاید بین زمین و هوا... مثل وقت‌هایی که وارونه از درختی آویزان‌ می‌شد و سعی‌ می‌کرد اینطوری کمی هوشیارتر بخوابه.

از وقتی اون بلا سر رز اومد همیشه هوشیارتر‌ می‌خوابید و گارد داشت.

بودن در کنار سونگهوا کاری باهاش کرده که کمی نرمتر شده و بدبینی و هوشیاری‌ـش به اطراف کمتر... شاید اگه بیشتر حواسش رو جمع‌ می‌کرد‌ می‌تونست اون تیر لعنتی رو حس کنه و ازش جاخالی بده.

تو سرش یه عالم سوال بی‌جوابه. خوب به خاطر داره که چه بلایی سر وونهو آورده، درست با همون چاقوی دسته سفیدی که در جیب داخلی کتش نگه میداره زبون بی‌خاصیت اون مردک رو برید تا سونگهوا رو در امان نگه داره؛ که هم به خواسته سونگهوا احترام گذاشته باشه و نکشه این انگل بی‌خاصیت رو و هم دهنش رو بسته نگه داره که جاشون رو لو نده. پس چطور؟!!!!

-به جهنم خوش اومدی.

هونگجونگ هر چقدر به چشم‌هاش فشار میاره انگار اون لعنتی‌ها قصد باز شدن ندارن. تنها قسمت از بدنش که‌ می‌تون حرکت بده گردنش‌ـه پس به سمت صدا سر‌ می‌چرخونه و گوش تیز‌ می‌کنه.

-اوح مثل اینکه یادم رفته بهت صدا بدم... هر چند فعلا همون بهتره که ساکت باشی.

صدایی که دائما تو گوشش‌ می‌پیچه بیشتر به یه مرد چهل‌پنجاه ساله‌ می‌خوره. صدایی که به گذر زمان خش افتاده و پخته‌‌تر شده. هونگجونگ‌ می‌تونه حس عجیبی رو درون این صدا درک کنه؛ چیزی مبهم، مثل غم یا تنفر...
فاصله غم و تنفر فقط یه کلمه س؛ خیانت!

و هونگجونگ نمی‌تونه بفهمه این مرد، این فاصله رو طی کرده یا نه.

صدای عقب رفتن صندلی و کشیده شدنش رو زمین رو‌ می‌شنوه. شیشه‌هایی به هم برخورد‌ می‌کنن و مایعی جاری میشه.

صدای مرد بعد از قورت دادن مایع دوباره طنین میندازه: راحت که رسیدی؟

نگاهی به هونگجونگ ساکت میندازه. مرد بیچاره‌ای که وارونه ببین زمین و هوا نگه‌ـش داشته. از اینکه خودش ساکتش کرده و باز هم ازش سوال‌ می‌پرسه خنده‌ـش می‌گیره.

-می دونی متیو یه توله گرگ وحشیه... من که خیلی سعی کردم بهش راه و رسم آدم بودن رو یاد بدم اما انگار نمی‌خواد یاد بگیره.

صدای قطره قطره چکیدن آب به گوشش‌ می‌خوره و حرف‌های این مرد در محیط انعکاس‌ می‌کنن...

بادی سرد درون فضا‌ می‌پیچه و با عبور از روزنه‌های باریک سوت‌ می‌زنه؛ پس احتمالا داخل یه غار هستند.

حالا کمی اوضاع دستش میاد...

تقریبا همه درباره قتل عام کارد‌ می‌دونن؛ پس این‌ها بازمانده‌های همون قبیله ظالم و خونخوارن که داخل یه غار ساکن شده‌ـن و این مرد هم احتمالا بزرگترین عضو باقی مونده‌شون‌ـه.

قدم‌هایی که بهش نزدیکتر میشن در محیط سنگی و سرد پژواک میندازه.

-تربیت کردن حیوون‌های وحشی کار سختیه. هر کی ندونه تو باید خوب بدونی.

دست بر چانه مرد میندازه و براندازش‌ می‌کنه.

-تو خیلی سعی‌ می‌کنی افسار خودت رو بکشی اما در نهایت همون آدم دیوونه‌ای هستی که نمی‌تونی به میلت واسه بریدن زبون یه آدم بی‌گناه غلبه کن
ی.
بی گناه؟؟؟ جدی جدی وونهو یه آدم بی‌گناهه؟!‌ای‌کاش این رو از زبون کسی‌ می‌شنید که قبیله‌ـش سابقه کشتن آدم‌ها و کِشیدن خون‌ـشون برای پرورش زورافین رو نداشته.

بدنش کاملا از اختیارش درومده... انگار کاملا یادش رفته از اول چطوری اراده‌ می‌کرد دستش رو تکون بده و عضلاتش منقبض‌ می‌شدن. بدن لعنتی‌ـش نافرمان شده و این در اراده هونگجونگ نمی‌گنجه! هونگجونگ همیشه سخت‌‌ترین شکنجه‌ها رو به بدنش داده تا در آماده‌ترین حالت ممکنش باشه و الان حتی نمی‌تونه یک بند انگشتش رو تکون بده؟! بی‌رحمانه‌ـس...

اینطور که معلومه شایعات درباره قدرت‌های ماورایی کارد راست بوده؛ مردی که اختیار بدنش رو ازش گرفته، یک گرگ عظیم‌الجثه و در نهایت دختری که خارج از دید و در عرض صدم ثانیه حرکت‌ می‌کنه.

همه این‌ها با منطق جور درمیان اما چیزی که نمی‌تونه درک کنه دلیل دزدیده شدن خودشه! نه زورافینی همراهش داره نه دانشی ازش داره.

فقط یه گزینه‌ می‌مونه؛ اون وونهوی لعنتی یه مشت دروغ سرهم کرده و برای نجات خودش پای این‌ها رو به قصه باز کرده... باز خوبه سراغ سونگهوا نرفتن، همین باعث میشه خیالش راحت بشه.

اگه‌ می‌تونست دندان‌هاش رو به هم‌ می‌سایید. اگه دستش بهش‌ می‌رسید اینبار زنده زنده پوستش رو‌ می‌کند!!

-دوستِ کوچولوت به جمع‌ـمون اضافه شده. اسمش چی بود... سونگهوا؟

و صدای نوشیده شدن مایع به گوش‌ می‌رسه.

سونگهوا؟! شنیدن همین کلمه واسه از بین رفتن تمام بیخیالی‌ـش و چنگ انداختن ترس به تموم جونش کافیه.
درسته که نمی‌تونه بدنش رو تکون بده اما ضربان قلبش دیوانه‌وار بالا میره. اصلا انگار موجی از هراس از فرق سر تا نوک انگشتان پاش کشیده میشه!

هر چیزی هم که شده باشه اون‌ها حق ندارن پای بی‌گناه‌ترین آدم این ماجرا رو به وسط بکشن!!

-من یه سری سوال دارم و حدس‌ می‌زدم اگه خشک‌وخالی بیارمت اینجا شاید خوب زبون باز نکنی.

ای کاش از اول سوالش رو‌ می‌پرسید و این همه ترس رو به جان مرد دیوونه نمینداخت.

تو چه وضعی آوردنش؟ نکنه کتکش زدن؟! بی‌هوشش کردن؟!

گلوش‌ می‌لرزه،‌ می‌تونه بغضی که گلوش رو‌ می‌خراشه و خشم تو رگ‌هاش رو حس کنه. الان بیشتر از هر وقت دیگه‌ای در زندگی‌ـش نیاز داره حرکت کنه؛ اما بدن لعنتیِ مسخره‌ی مضخرف‌ـش بهش این اجازه رو نمیده!

-به مشام متیو خورده چیزی که ما‌ می‌خواهیم بین شماس.

نگاهش به بدن اسیرش میوفته. با اشاره ابرو، هونگجونگ از حالت وارونه درمیاد و همچنان که معلقه، سمت خودش‌ می‌کشش.

فاصله‌ـشون در حد ساعد یک دسته. شوگا تو صورت اسیرش‌ می‌خنده و میگه: تنها چیزی که من‌ می‌خوام اون امانتیه.

چشم‌های هونگجونگ مقابلش باز میشه اما این چیزی نیست که شوگا اجازه‌ـش رو بهش داده باشه. لب‌های مرد‌ می‌لرزه: سونگ-

صداش خیلی ضعیف‌ـه انگار که کسی پا روی گلوش گذاشته و چیزی نمونده خفه‌ـش کنه.
-سونگهوا!

اینبار بلندتر این کلمه رو ادا‌ می‌کنه، کلمه‌ای که برای ما تنها چند حرف و برای او، معنی و تعریف و دلیل زندگی‌ـش‌ـه.

اخم‌های شوگا در هم میره. تا حالا کسی نتونسته تحت قدرت خاموشی‌ـش حتی یک بند انگشتش رو تکون بده چه برسه به این که حرف بزنه.

دست راست هونگجونگ شروع به لرزیدن‌ می‌کنه. انگشتانش به آرومی تکون‌ می‌خورن و جریان خون رو در رگ‌های دستش حس‌ می‌کنه. کم کم بدنش به سمت گرم شدن میره.
شوگا سعی‌ می‌کنه از نهایت قدرتش در برابر این آدم استفاده کنه. اینکه یه آدم معمولی اینطوری قدرتش رو تحقیر کرده واقعا عصبانی‌ـش می‌کنه،
مگر اینکه... این مرد یه آدم معمولی نباشه...!

دست راست هونگجونگ به آنی از جا‌ می‌پره و انگشتانش به محکمی دور گردن مرد گره میشه. با همه قدرت و وجودش به گردنش چنگ میندازه طوری که از رد ناخن‌هاش خون به پایین سرازیر میشه، خونی قرمز درست مثل هر کس دیگری.

-بهم بگو سونگهوا کجاست؟!!! چیکارش کردی حرومزاده؟؟؟؟

بدنش همچنان معلقه و جز دست راستش هیچ قسمت دیگری از بدنش توان حرکت نداره. تمام وجودش رو در همون یه قسمت گذاشته تا از زیر زبون این مردک روانی حرف بکشه.

پوزخند شوگا باعث میشه فشار دستش رو بیشتر کنه و تابی به گردن‌ـش بده: بهت میگم بگو کجاست! دوست داری همینجا کارت رو تموم کنم؟

با قطع نشدن نیشخند متمسخرانه شوگا حواسش به تعداد زیادی از جواهرات درخشانی جلب میشه که دور بدنش آماده به شلیک و معلق مانده.

مرد ابرویی براش تاب میده و با این حرکت ازش‌ می‌پرسه که هنوزم‌ می‌خواد ادامه بده؟

هونگجونگ دندون قروچه‌ای می‌کنه و بااکراه رهاش‌ می‌کنه.
شوگا دست‌های دستکش‌پوش‌ـش رو دور گردنش‌ می‌کشه و سعی‌ می‌کنه رد زخم‌هاش رو آروم کنه. جای ناخن‌های این سگ هار سوز کم ولی پایداری داره.

نور طوری نیست که خوب ببینه و بعد بیهوشی هم هنوز تار‌ می‌بینه اما انگار رنگ چشم‌های این مرد با هم فرق‌ می‌کنند و یکی‌ـش خاکستری و دیگری زرده.

هونگجونگ اسیر میون شیشه‌های نوک تیزه و با خشمی که به بند بند وجودش چنگ میندازه رفتن این مرد ظالم خون‌خوار رو سمت میز تماشا‌ می‌کنه.

شوگا دوباره برای خودش از نوشیدنی مورد علاقه‌ـش می‌ریزه و با نوشیدن جرعه‌ای ازش سعی‌ می‌کنه عصبانتیش از این مرد رو قورت بده.

هونگجونگ داد‌ می‌زنه: دلم‌ می‌خواد یه تار مو از سرش-

-اه خفه شو یه دقیقه! دل می‌خواد دلم می‌خواد! اون حالش خوبه.

شنل رو جلوی پای هونگجونگ پرت‌ می‌کنه. نگاه مرد روی تکه پارچه‌ای که موقع سفر به تن سونگهوا بوده‌ می‌چرخه و با هراس آب دهانش رو قورت میده. یعنی از جون سونگهوا چی می‌خوان که این شنل واسه‌ـشون مهم شده؟

شوگا بهش اشاره‌ می‌کنه و میگه: درباره این چی داری بهم بگی؟

هونگجونگ لباس رو برمیداره و براندازش‌ می‌کنه. متفکر و عمیق بهش زل‌ می‌زنه و بعد چند لحظه‌ی قابل توجه صبر میگه: خب... این یه شنله!

با دیدن ظاهر بی‌تفاوت و ناامید شوگا ادامه میده: اع بیشتر‌ می‌خوای بدونی؟ این‌ها رو از پارچه‌ می‌دوزن... تو زمونه‌ی ما فکر کنم با سوزن سرهم‌ش‌ می‌کنن... دیگه چیز بیشتری نمی‌دونم ولی اگه بخوای درباره چاقوها تا فردا‌ می‌تونم باهات بحث کنم.

شوگا پوزخندی‌ می‌زنه و لیوان شیشه‌ای رو محکم به میز‌ می‌کوبه.

-خفه شو دلقک مضحک،‌ می‌دونم تن دوستت بوده.

ابروی هونگجونگ تیکی‌ می‌خوره. این تخم حرومی‌ها‌ می‌خوان چه بلایی سر سونگهوا بیارن و اینقدر سربسته حرف‌ می‌زنن؟

کریستال‌های شیشه‌ای کاملا واضح به هونگجونگ نزدیکتر میشن به قدری نزدیک که دور گردنش پیچیده و تا بریدن پوستش تنها چند میلی متر فاصله دارن و او مجبور شده گردنش رو صاف به بالا بکشه تا از آسیب جلوگیری کنه.
شوگا برمی‌خیزه و آرام فضایی که با صدای چکه‌های آب پر شده طی‌ می‌کنه. صدای چکمه‌هاش پژواک میندازه و با زوزه باد همراه میشه.

PHANTOMWhere stories live. Discover now