۴۱. پایکوبی~

167 31 140
                                    

از دایره‌ی امنت دربیا، اسارت به تن تو زیبا نیست.

چپتر چهل و یک؛ پایکوبی

نگاه کردن به چشمان زن مقابلش برای جونگکوک کار چندان آسونی نیست؛ همه در تمام قلمرو پادشاهی از نفوذ چشمان هواسا صحبت می‌کنند و کسی کوچکترین شکی نسبت به صلابت این زن نداره.
جونگکوک خیال می‌کرد تمام این حرف‌ها یه مشت حرف مغلطه‌آمیز برای زدن هندونه زیر بغل این زن و اغراق درباره‌ی ابهتشه؛ اما حالا که خودش داره طعم این نگاه رو می‌چشه خوب به حرف‌هایی که شنیده پی می‌بره.
هواسا جرعه‌ای از قهوه می‌نوشه و استکان چینی رو داخل نعلبکی قرار میده. لباس‌های فاخری به تن داره؛ درست در خور یک کنتس اشراف زاده؛ وارث حقیقی ثروت خانواده‌ی آن (آن نام خانوادگی هواساس).
دستکش‌های سفیدش به زیبایی به لباسش نشسته و پف‌های دامنش به چشم می‌خوره.
-خب سِر جئون؛ شنیدم شما نقاش قابلی هستید. تعجب می‌کنم در این مدت اقامت در اینجا این تعداد کم از آثار رو ترسیم کردید.
نگاهش در اتاق می‌چرخه. کاملا مشخصه این بوم نقاشی و چند تابلوی خنزر پنزری که در گوشه کنار اتاق دیده میشه، چیزی جز یک نمایش کودکانه برای گول زدن آدم‌های ساده لوح نیست.
اجزای صورت جونگکوک به لبخند از هم باز میشه و در پاسخ میگه: اوح البته که ترسیم کارهای ارزشمند نیازمند صرف زمان و فکره.
هواسا پوزخندی می‌زنه. فنجان و نعلبکی رو روی میز مقابلش قرار میده و از جا برمی‌خیزه. لباس‌های طوسی رنگش جلوه‌ی سن و هویت این زنه. آرام در اتاق قدم میذاره و سمت میز کار مرد میره.
-می دونید آقای جئون...
دست به میز می‌کشه. میزی شلوغ و پر از وسیله؛ جوهر خودنویس، مرکب دان، کاغذ، کتاب، رنگ‌های نقاشی...
نگاه جونگکوک بین حرکات زن و وسایل روی میزش دائما جابه‌جا می‌شه.
-این خصلت همه‌ی ماس؛ برای رسیدن به اهدافمون از هیچ کاری دریغ نمی‌کنیم.
دستکش‌های بلند و توری سفید رنگش رو آرام آرام از هر انگشتش جدا می‌کنه و همزمان ادامه میده.
-دیگه شما باید بهتر بدونید آدمیزاد چه خصلت‌هایی داره؛ چون به هر حال شغل شما تماشای مردم و ثبت وقایع زندگی شون‌ـه.
جونگکوک آب دهانش رو قورت میده و سعی می‌کنه آرام باشه. شاید این زن از حرف‌هاش فقط قصد یه دستی زدن داشته باشه و اگه الان بند رو آب بده خیلی بد میشه.
جواب میده: به هر حال یه نقاش کارش تماشای مردم و تبدیل تعاملاتشون به خطوطه.
هواسا خنده‌ای بلند سر میده؛ خنده‌ای دندان نما که از یک بانوی اشرافی به دوره؛ قهقهه‌هایی پر از ناباوری و تمسخر.
انگشتانش آرام مسیر به روی میز می‌کشه و کاغذ نقاشی رو کنار می‌زنه و از زیر اون طرح نقشه‌ای هویدا میشه.
این اتفاق رنگ از رخ مرد می‌پرونه و ضربان قلبش رو ناخواسته به بالاترین حد می‌رسونه.
هواسا پشت میز می‌نشینه و با دقت به طرح نقشه نگاه می‌کنه. تمایلی به تماشای صورت مرد نداره چرا که می‌دونه جز آدمی رقت انگیز و ترسیده با شخص دیگری روبه رو نمیشه.
-هاح... می‌تونم حدس بزنم آقای خبرنگار چرا مدتیه اینجا ساکن شده و زیر بار مخارج بالاش رفته... اون گرد طلایی لعنتی هوش از سر هر کسی پرونده، حتی کسانی که طعمش رو هم نچشیدند ولی بذار خیالت رو راحت کنم.
کاغذ نقشه رو تا می‌زنه و همزمان میگه.
-قدرتی که بهت میده مقطعیه... بعد مدتی یا می‌کشتت یا دیوونه‌ـت می‌کنه؛ تازه اگر عاقل باشی و مقدار کمی مصرف کنی وگرنه که درجا می‌میری.
شعله‌ی شمع دائما تاب می‌خوره و تحت تاثیر نفس زن جابه‌جا میشه. هواسا درست مقابل چشمان مرد، تکه کاغذ رو از گوشه‌ای روی آتش کمسوی شمع می‌گیره و ذره ذره سوختنش رو به تماشا می‌شینه.
جونگکوک از جا می‌پره. هر چی نباشه ثمره این همه مدت کار درست مقابل نگاهش خاکستر میشه و از بین میره.
-این چه کاریه؟
اخم‌های هواسا در هم میره و نگاه تیزی تحویل مرد میده: اگه بیشتر از این بخوای پوزه بکشی توی امورات این هتل و هی اوضاع رو بدتر و بدتر کنی که تهش یه شایعه از هتل درست کنی یا اخبار جعلی تحویل بدی، اون وقت هر چقدر که بخوای زورافین تو حلقت می‌کنم و جون دادنت رو زیر چکمه هام به تماشا می‌شینم.
✣═════════✣
-ببینم باز داری یواشکی میری تو غار تنهایی خودت؟
سان با شنیدن صدای پسرکی که مدتی عین موی دماغش شده، سر به سمتش می‌گردونه و تچی زیر لب میگه.
کتابی زیر بغلش زده و به رسم همیشه می‌خواد این مسافت نه چندان طولانی رو تا بقایای یک بنای مخروبه که امن‌گاه اسمش رو گذاشته بره و ساعاتی رو از این دنیا و مصیبت‌هاش کنده بشه.
-حالا هر چی. نکنه تو هم می‌خوای بیای؟
وویونگ دست به پشت زده با قدم پاورچین سمت مرد میاد و بدنش رو می‌سنجه، از چکمه‌های واکس خورده‌ـش گرفته و یقه‌های نیمه بازش.
با لب‌های باریکش لبخندی تو صورت سان می‌زنه و با صدای نازکش میگه: من یه فکر خیلی بهتر دارم!
با یه حرکت کتاب رو از دست مرد می‌کشه و بدن خودش رو به عقب تاب میده تا از تلاش سان برای پس گرفتن کتابش جاخالی بده.
-هی پسره‌ی خیره سر! خسته‌ـم کردی!!
وویونگ خنده گشادی می‌زنه که باعث میشه پوست لپ‌هاش کش بیاد.
-در واقع ضله‌ـت کردم؛ خودم می‌دونم!
سان باز هم سعی می‌کنه کتاب رو از دستش بکشه اما وویونگ قدمی عقب میذاره.
-الان دقیقا مشکلت با کتاب‌های من چیه؟!
این بار پا تند می‌کنه تا کتاب رو از دست وویونگ بکشه و وویونگ که درست نتونسته بین حرکات پاش و سرعت سان هماهنگ بشه، پاهاش در هم می‌پیچه و همراه سان زمین می‌خوره.
بدنش درد بدی می‌گیره. طی این مدت دومین باریه که با کمر زمین می‌خوره اما این یکی واقعا ارزشش رو داشته.
سان سرش رو بلند می‌کنه و با ترس و تردید تو صورت وویونگ نگاه می‌کنه اما قبل از اینکه بتونه حال پسر رو جویا بشه با خنده‌ی سرخوشش مواجه میشه.
پسر انگشت روی بینی کشیده و باریک مرد میذاره و میگه: مشکلم با کتاب‌هات اینه که تو رو اسیر خودشون کردن. چرا یه کار جدید رو امتحان نمی‌کنی؟
سان خودش رو عقب می‌کشه؛ بدن وویونگ به قدری نحیف و ظریف بوده که می‌ترسه همین الانش هم صدمه‌ی بدی دیده باشه.
دستش رو سمت پسر دراز می‌کنه.
-فعلا به فکر خودت باش، ببینم چیزی‌ـت که نشد؟
پسر به دست قوی و استخوانی مرد چنگ میندازه و به کمکش بلند میشه. خاک لباس‌هاش رو می‌تکونه و میگه: اون بدن خرس گنده‌ـت رو انداختی رو من لاقل کمکم کن پشتم رو بتکونم، دستم نمی‌رسه.
سان ابرو بالا میندازه و لب‌هاش خنده‌ی وارونه‌ای رو جلوه میدن.
-زبونت هنوز خوب کار می‌کنه، این یعنی حالت خوبه.
دست درون جیب‌هاش می‌کنه و روی پاشنه‌ی پا می‌چرخه.
-اون کتاب هم مال خودت. میرم یکی دیگه برمی دارم.
اما آرنج خمیده‌ـش میون دو دست کم زور وویونگ اسیر و کشیده میشه.
وویونگ فرم ملتمسانه‌ای به لب‌هاش میده و میگه:‌ای بابا چقدر سفتی! یه بار هم بیا خوش بگذرون!!
مرد که سرسام گرفته بازدم محکمی رو به بیرون پرت می‌کنه و میگه: ببینم تو پیشنهادی داری؟
لب‌های وویونگ به خوشحالی باز میشن، البته بودن. آرنج مرد رو که هنوز میون دستانشه می‌کشه و با لحن پراز شوری میگه: معلومه!!!
همه چیز خیلی سریع اتفاق میوفته و حالا در یکی از قسمت‌های اراذل نشین شهر هستند. جایی که از جوی‌هاش بوی کثافت به مشام می‌رسه و اگر حواست نباشه موش‌ها زیر پات له میشن.
بافت قدیمی این منطقه و نور کمش در طول شب حس عجیبی به سان میده؛ توی تمام زندگی‌ـش هیچوقت مجبور نبوده چنین لباس‌های کثیفی بپوشه و در چنین جوی قدم برداره.
وویونگ او رو به سمت بازارچه‌ی روبازی که با ریسمان‌هایی بنفش و زرد تزئین شده می‌کشه.
خوراکی‌های مختلفی هر سمت فروخته میشه. سان به عمرش فکرش رو نمی‌کرد کشورشون همچین جاهایی هم داشته باشه، بیشتر عمرش رو یا توی آکادمی سلطنتی رفت و آمد داشته یا پیش یونهو و درون هتل.
دیگه یه وقت‌هایی که از این همه تجملات خسته می‌شد، ترجیحا به یه خرابه نزدیک هتل پناه می‌برد.
وویونگ به سمت یکی از غرفه‌ها می‌کشش و یه خوراکی که سان هیچ ایده‌ای نداره چی می‌تونه باشه و از یک سیخ چوبی آویزانه رو به دستش میده.
-این‌ها محشرن من حاضرم واسشون رگ بزنم.
غرفه دار که مرد سیبیلوی شکم گنده ایه و چهره مهربانی داره میگه: اوح وویونگ، دیگه داری پای ثابت اینجا میشی ها! دیگی گفتم یه بار بخوری مشتری میشی!
وویونگ سکه‌ای به دست مرد میده و با خوشرویی جواب میده: من حتی فکرش هم نمی‌کردم از جگر مرغ بشه همچین چیزی پخت!
چهره‌ی سان با شنیدن این کلمه کاملا جمع میشه و با اکراه به قیافه‌ی غذای آویزان از سیخ نگاه می‌کنه.
در حالی که میون غرفه‌ها به راه میوفتند دم گوش پسر میگه: من زیاد اشتها ندارم.
وویونگ سیخ چوبی رو از دستش می‌کشه و کمی ازش جدا می‌کنه.
-اوح چرا داری!
و درست زمانی که سان برای گفتن "نه" دهانش رو غنچه می‌کنه، لقمه‌ی غذا رو در دهانش می‌چپونه.
چهره‌ی سان جمع میشه و با چندش به وویونگ نگاه می‌کنه. وویونگ دست‌هاش رو در هوا تاب میده و با شیطنت میگه: یالا، بجوش!! خوشت نیومد تفش کن تو صورت من!
سان که حتی دلش نمی‌خواد آب دهانش رو قورت بده که مبادا مزه‌ی این زهر مار رو احساس کنه با استیصال به معنی نخواستن سر تکون میده.
وویونگ از این واکنش بامزه‌ـش به خنده میوفته اما فورا جلوی قهقهه‌هاش رو می‌گیره و دست زیر گردن مرد می‌کشه و میگه: یالا تا نجوییش نمی‌تونی سطل رنگ بگیری روم، زود باش قورتش بده.
و خودش گاز بزرگی به غذا می‌زنه و با لذت می‌جوش. سر تکون میده و از روی لذت میگه: دست آقای سبیل درد نکنه باور کن از یوسانگ پر فیس و افاده‌ی شما هم بهتر غذا می‌پزه.
سان بالاخره با خودش کنار میاد و لقمه رو می‌جوه.
با تجربه کردن مزه‌ی غذایی که تصور می‌کرد طعم زهر مار پیشش بهشت خواهد بود، ناباورانه مزه مزه‌ـش می‌کنه.
وویونگ متوجه تغییر چهره‌ی مرد میشه و سر به سمتی که سان تلاش می‌کنه نگاهش رو بدزده می‌چرخونه.
-عا؟! دیدی خوشت اومد؟
سان جلوی دهانش رو می‌گیره و با حرکتی شبیه ور ور کردن میگه:‌ای بد نبود. کابوس نبود حداقل.
وویونگ سیخ چوبی رو دستش میده و میگه: خوبه؛ همینقدر که جدی تفش نکردی تو صورتم باید کلاهم رو بندازم هوا.
به قسمتی از شهر می‌رسن که روشن‌ترین جلوه رو در طی شب داره. اطرافش ریسمان چسبیده شده و یه صحنه‌ی نمایش در کنارش کار شده.
زن لاغر بدقواره‌ای که سن خر پیر رو داره پشت پیانوی رنگ و رو رفته‌ای که معلم نیست هر قسمتش رو چند بار با چسب و تف نجات دادن نشسته و مشغول نواختن موسیقی آرومیه.
هر کسی مشغول نوشیدن و کارت بازی در گوشه ایه و چهره‌ی زن‌ها و مردهایی که دور میزهای قمار نشستن خیلی موجه به نظر نمیاد... در واقع اصلا خوب به نظر نمی‌رسن.
قیافه هاشون شبیه توصیفات کتاب‌های تخیلی درباره دزدان دریایی و جادوگرانیه که لباس‌های عجیب می‌پوشن و یه قسمت از بدنشون متفاوت از بقیه س.
سان از حرکت می‌ایسته و با حالتی شبیه ور ورهای آرام میگه: هی وویونگ، تو مطمئنی؟ تو بری اونجا درسته می‌خورنت.
وویونگ پوزخندی می‌زنه و با انگشت اشاره به سینه‌ی مرد می‌کوبه: آقا جذابه تو کلاه خودت رو بگیر فعلا!
یکی از پسرهای جوونی که شاید بیست سالش باشه، دست بلند می‌کنه و میگه: هی وویونگ اومده!!!
مردم به سمتشون حمله ور میشن و سان با جیغ کشیدن عملا فاصله‌ای نداره. بدن وویونگ رو به راحتی بلند می‌کنن و همراه خودشون می‌برن.
سان بهت زده به چهره‌های خندون و سرخوش این آدم‌های ترسناکی که خیلی راحت یه آدم رو بلند کردن بردن نگاه می‌کنه و میگه: هی کجا می‌بریدش.
اما اینقدری ازدحام و همهمه زیاده که صداش به گوش خودش هم نمی‌رسه.
وویونگ که از هوای اون بالا خیلی لذت می‌بره میگه: هی هی باشه!! منم خوشحالم دوباره اومدم دیدنتون!! بذاریدم زمین خیر سرم مهمون آوردم!!!
جو ساکت میشه و صدای موسیقی قطع میشه. به یه آن انگار که دنیا توی خلا و سکوت فرو رفته باشه، هاله‌ی تاریکی همه جا رو در بر می‌گیره.
سان حاضره قسم بخوره حتی نور مشعل‌ها هم کمتر شده.
سرها به سمتش برمی گرده و یکی از افرادی که به جای دست یه چنگک داره، یقه سان رو می‌چسبه و میگه:
-جنابعالی چه نسبتی با وویونگ ما داری؟
سان که عملا از ترس هیکل گنده‌ی این یارو داره به خودش می‌لرزه و تا پاره شدن لباسش با دست چنگکی فاصله‌ای نمونده میگه: والا... فکر کنم دوستشم.
سرها سمت وویونگ می‌چرخه و پسر با خنده‌ی احمقانه‌ای میگه: هی رفقا، یه کم مهمون‌نواز باشید. نگاه قیافه‌ی ایکبیری عصاقورت‌داده‌ـش نکنید یخش وا بشه خدای دلقک میشه.
سر سان با اخم و ناباوری سمت وویونگ می‌چرخه و براش ابرو تاب میده. یعنی چی که قراره سان دلقک بشه؟
با شنیدن صدای غرش مرد چنگکی که هنوز از یقه‌ـش دل نکنده یه بار دیگه گردنش سمت صورت بی‌قواره‌ـش می‌چرخه و خنده‌ی مضحکی می‌زنه.
-آ-آره... راست میگه.
دست‌هاش رو به نشونه صلح بالا می‌بره و ادامه میده.
-این وویونگ رو می‌بینید چقدر دلقکه من از اون سه برابر دلقک ترم البته... اول باید بدنم سر هم باشه تا بتونم بهتون ثابت کنم.
صورت مرد و صدای غرش‌هاش هی به سان نزدیکتر میشه و درست زمانی که خودش رو عقب کشیده و ناامیدانه به زبون مسیحی‌ها اشهدش رو می‌خونه خنده مرد از هم باز میشه و میگه: خیلی خوش اومدی!!! برو اون طرف به بچه‌ها میگم واست یه چی بیارن یه گلویی تازه کنی.
صدای خنده و شادی همه بالا می‌گیره و نوای پیانوی پیرزن دمِ مرگ هم شروع میشه.
وویونگ کنار سان میره و دست دور شونه‌ـش میندازه.
-فکر کنم الان بیشتر از نوشیدنی یه جایی واسه اجابت مزاج می‌خوای.
سان با دلخوری نگاهش می‌کنه و نیشگونی از بازوش می‌گیره.
-مرتیکه چرا به من نگفتی می‌خوای همچین جهنمی بیاریم.
وویونگ با سرخوشی شانه بالا میندازه و لب‌هاش رو وارونه می‌کنه: تو نمی‌دونی تو جهنم پارتی گرفتن چه حالی میده. بهشتی‌ها که همشون یبس و حشری‌ـن یه گوشه دارن حوری می‌کنن، این‌ور صفاس رفیق.
صدای آهنگ مدیوالی به گوش می‌رسه. نگاه سان و وویونگ روی صحنه می‌چرخه و متوجه جای خالی پیرزن فرتوت میشه. عوضش یه گروه از مردهایی که سازهای کوبه‌ای و نی و کلارینت استفاده می‌کنن نشستن.
یکی از زن‌هایی که دامن نخی راحت و چین داری پوشیده و تا چند دقیقه‌ی قبل بین مردم لیوان‌های چوبی آبجو رو پخش می‌کرد، دست وویونگ رو می‌کشه و میگه: هی پسرک الان وقتشه!! وقت جشنه بچه ها!!
همه صدای هیاهوی بلندی درمیارن و از جا بلند میشن. میزها به چشم بر هم زدنی کنار میرن و صحنه‌ی وسط برای رقص و پایکوبی خالی میشه.
همه وسط میان و به پایکوبی مشغول میشن.
وویونگ هم همراه همون زن آرنج به هم پل می‌کنن و می‌چرخن و می‌رقصن. وویونگ با چکمه‌های چرمی کهنه‌ـش که از چندتا وصله شده، به زمین پا می‌کوبه و سان نمی‌فهمه کی محو حرکات بی‌مهابا و آزادانه وویونگ شده.
وویونگ که متوجه نگاه سان میشه، سمتش میره و با وجود مخالفت‌هایی که می‌بینه او رو به وسط جمع می‌کشه. سان با اعتراض میگه: د آخه من بلد نیستم!
-اصل این رقص به همینه که بلد نباشی‌ـش!! چون بدنت خودش حالیشه چیکار کنه. فقط هر کاری می‌کنم انجام بده!
سان با حرکت دست و پا شکسته‌ای با وویونگ همراهی می‌کنه. بدنش خشکه و درست نمی‌دونه باید چطور پاهاش رو با ریتم بقیه هماهنگ کنه.
وویونگ ضربه‌ای روی گوش یخ زده‌ی سان می‌زنه و میگه: از این خوشگل‌ها استفاده کن، تمپوی رقص دستت میاد.
سان با حس ناگهانی انگشت وویونگ روی پوست نازک گوشش جریانی ازسرما رو در تنش حس می‌کنه. سعی می‌کنه ریتم موسیقی رو به خاطر بسپره و با هر ضربه تکانی به بدنش بده.
زیاد طولی نمی‌کشه که سان هم همراه این جمعیت به رقص و پایکوبی می‌پردازه و اون شب اندازه تمام عمرش خوش می‌گذرونه.
نوشیدنی‌هایی که با این اراذل می‌خوره از همیشه بیشتر بهش مزه میده و با مهارت‌های ورق بازی‌ـش همه رو شوکه می‌کنه؛ حتی با وجود اینکه کمی سرخوش و مست شده و درست متوجه اطرافش نیست.
وویونگ خیلی کم از نوشیدنی‌ها مزه می‌کنه چون امشب، شب سان‌ـه و نباید خرابکاری‌ای به بار بیاد؛ فقط خوشگذرونی و حال خوب.
کلاغ سیاهی از دور روی شاخه درختی نشسته و چشمش درخشش طلایی رنگی داره.
وویونگ با دیدن کلاغ به این فکر می‌کنه که این مرد هم چقدر مشابه همین پرنده س.
سان سر روی میز گذاشته و بدنش داغ کرده، انگار ظرفیت خوبی برای الکل نداره و حتی متوجه وویونگی که بغلش کرده و بهش تکیه زده نیست.
وویونگ دم گوش سان میگه: تو هم مثل اون پرنده می‌مونی؛ گوشه گیر، کم حرف و خاموش اما در بین همه کسایی که دورت هستن، تو از همشون باهوش تری؛ مطمئنم زمانی که وقتش برسه تو خلاقانه‌ترین راه حل‌ها رو برای مشکلاتت داری.
صورت سان قرمز شده و بدنش عرق کرده. وویونگ تار موی خیس سان رو پشت گوشش می‌فرسته و حلقه دستش دور شانه‌های پهن مرد رو محکم‌تر می‌کنه.
-ولی اولش باید با خودت و اون اقیانوس فکری که توی سرت داری کنار بیای.
✣═════════✣
جونگهو توت فرنگی روی شیرینی رو داخل دهانش میذاره و از طعم خامه لذت می‌بره. مزه‌ی شیرینی‌هایی که از آشپزخانه‌ی این هتل می‌گیره همیشه براش دلنشین بوده و خودش هم خیلی خوب می‌دونه چرا. چون مردی با ظاهری فرشته گون پختشون، مردی که از شیرینی متنفره ولی بهترین‌ها رو درست می‌کنه.
-به نظرم خیلی سختش می‌کنی مینگی. تو نمی‌تونی انتظار داشته باشی مامانش رو ول کنه بچسبه به تو! حالا هر چقدر هم بگی یارو سمی‌ـه و بچگی کنت رو به فنا داده باز هم مادرش‌ـه و آدم‌ها نمی‌تونن به این راحتی از خواسته‌های مادرشون بگذرن.
مینگی دندان قروچه‌ای می‌کنه و نگاهش رو به کناری میده. با صدای بم و پر از خشمی میگه:
-خواهش می‌کنم نصیحت‌هات رو بذار برای یه وقتی که حوصله دارم جونگهو؛ الان فقط یه چیز رو بهم بگو... باید چیکار کنم؟ تو که آدم دانایی هستی، تو که درون آدم‌ها رو روشن‌تر از خودشون می‌بینی، خواهش می‌کنم کمکم کن.
جملات پایانی‌ـش رو با لحنی ملتمسانه بیان می‌کنه.
تاجر کوتاهتر محتویات دهانش رو قورت میده و چشم ریز می‌کنه.
-دیدن درون آدم‌ها مثل رویای رسوخ به اعماق اقیانوس‌هاس مینگی... احساسات آدم‌ها خیلی متلاطمه. زمانی آرام و آفتابیه، دمی خروشان و طوفانی.
مینگی روی پیشانی‌ـش رو می‌ماله و بازدم بی‌امانی سر میده. در سکوت به کمی فکر کردن می‌پردازه، یعنی تلاشش رو می‌کنه اما این چند وقت اخیر به قدری از فکرش کار کشیده که واقعا به جایی قد نمیده.
در نهایت سرش با شتاب سمت پنجره می‌چرخه و با دیدن کسی که در چارچوب دره دوباره روی مبل بند میشه.
مرد نیشخندی می‌زنه و میگه: آخیش بالاخره از آقا گرگه و خانم قرمزی خلاص شدم!! مانکی نازم جونّی قشنگم سلاااام!!
جونگهو در حالی که نوک انگشتان خامه‌ای رو مک می‌زنه جواب میده: زهرمار؛ چرا اینقدر دیر کردی؟!
هونگجونگ ابرویی تاب میده و در حالی که بدنش رو از چارچوب روی زمین میندازه میگه: خب راستش، اگه از اول بهم می‌گفتی واسم بپا گذاشتی راحتتر می‌تونستیم ارتباط بگیریم.
مینگی دست به سینه به مبل تکیه میده و جواب میده: نه که تو نفهمیده بودی شیون دنبالته.
هونگجونگ ضربه‌ی آرامی به لپ تاجر تپل‌تر می‌زنه و درست کنارش می‌نشینه.
-خب راستیتش از اون جوجه کوچولوتون می‌ترسم، اینم اسمه واسه اون هیولا گذاشتی آخه؟! بعد میگن من سلیقه‌ـم تو اسم گذاشتن تو دیواره!
مینگی از جا برمی خیره و رو به جونگهو میگه: من میرم. بعدا اگه چیزی بود بهم بگو.
دو نفر باقی مونده تو اتاق رفتنش رو تماشا کردند. بعد از طنین صدای در تو اتاق، هونگجونگ که با ته چاقو میان دندانش رو تمیز می‌کنه میگه: مانکی سگ بود بدتر هم شده.
جونگهو لبخند کمرنگی می‌زنه.
-ولش کن. خب تعریف کن.
اوقاتی به حرف زدن و تعریف اتفاقاتی که افتاده می‌گذره. هونگجونگ درباره‌ی کاردها و قدرت هاشون برای جونگهو تعریف می‌کنه و همینطور قصه‌ی همون فرد گم شده‌ای که در به در دنبالشن.
چشم‌های جونگهو با شنیدن اسم گم شده‌ای از کارد برق می‌زنه و حالات صورتش طوری می‌کشه که انگار در حافظه‌ـش دنبال اطلاعاتی خاک خورده و قدیمی می‌گرده.
هونگجونگ پاهای چکمه پوش کثیفش رو روی مبل دراز می‌کنه و در حالی که چکمه‌هاش رو با نوک انگشت‌های پاش درمیاره میگه: هاح می‌دونی جونّی، این دختره که بهش میگن دوشس وانگی، این دختره خیلی خطرناکه.
جونگهو کمی بدنش رو کنار می‌کشه، هر چی نباشه این مردک دیوونه همینجوری‌ـش هم کثافت هست چه برسه به این که چند روزی هم توی راه بوده.
-یعنی اینقدری خطرناکه که تو ازش می‌ترسی؟
هونگجونگ اخمی می‌کنه و نگاهش رو به سقف گچ بری شده‌ی اتاق مجلل میده.
-فکر می‌کردم وقتی فهمیدی افسر دریایی‌ـه تونستی ارتباطش رو با من بفهمی.
-معلومه که فهمیدم.
-پس ازش بترسید.
هونگجونگ این رو با ناراحتی زیادی که به سینه‌ـش چنگ میندازه میگه. به خاطر آوردن فریادهایی که در اون روز نحس شنیده مثل خاری داخل تک تک سلول‌های قلبش میره و روحش رو می‌خراشه.
-حواسم بهش هست. فکر می‌کنم به حل معمای امرالد چیزی نمونده باشه.
هونگجونگ نفس عمیقی می‌گیره. دست‌هاش مثل بالشی زیر سرش قرار گرفتند.
-امیدوارم.
✣═════════✣
مینگی داخل هتل روونه میشه و اصلا براش اهمیتی نداره به کجا و کدوم سمتی میره. برای آرام کردن اعصابش همیشه سه راه حل داشته؛ قدم زدن، کار کردن، نوشیدنی.
از اونجایی که دل و دماغ کار کردن نداره و جونگهو اصلا بهش اجازه رفتن سمت نوشیدنی‌های قوی رو نمیده پس احتمالا پرسه زدن در هتل بهترین گزینه باشه. از کنار اتاق جونگکوک رد میشه و متوجه میشه درش باشه.
با سرک کوچکی که داخلش می‌کشه می‌فهمه خالی شده. به جایی گوشه‌ی ذهنش یادداشت می‌کنه که پی این قضیه رو بگیره.
دلش برای چیزی تنگ شده که خودش هم متوجه نیست چیه. پاهاش ناخواسته او رو به سمتی هدایت می‌کنن که ایده‌ای نداره کجاس اما توانی به متوقف کردنشون نداره.
به در بزرگی در انتهای راهرو می‌رسه. دری که هر وقت از این راهرو گذر کرده بسته بوده.
در سفید رنگی که با مهارت منبت کاری شده و رگه‌هایی طلایی روش به چشم می‌خوره، الان نیمه بازه و نوای حزن انگیزی به گوش می‌خوره؛ قطعه‌ای از پیانو. افت و خیزهای نت‌های پیانو به طوری نواخته میشه که قادره قلب هر شنونده‌ای رو بلرزونه.
از نیمه‌ی باز در نگاه به داخل می‌رونه.
بالاتنه‌ی بلند و کشیده کنت روی صندلی پیانو رو می‌بینه که از نیمرخ خیلی غمگین به نظر می‌رسه.
اثری از اشک بر چشمانش جاری نیست، حتی انعکاسی از خیسی نگاهش دیده نمیشه. در رو فشار میده و کنت از گوشه‌ی چشم متوجه حضورش میشه؛ انگشتانش از نواختن می‌ایستن.
صدای قدم‌های تاجر در سالن طنین میندازه. سالن بزرگی که سقف بسیار بلندی داره و در جای‌جای‌ـش مجسمه‌هایی گچی و زیبا دیده میشه. رنگ‌هایی متفاوت به دیوارها خورده و ستون‌ها جلوه‌ی شکوهمندی بهش بخشیدن.
بدن مینگی کنار کنت روی صندلی پشت پیانو قرار می‌گیره.
مینگی سکوت بینشون رو می‌شکنه. در حالی که انگشتان پوشیده‌ـش رو روی دکمه‌های پیانو حرکت میده میگه: به این قابلیتت حسودی‌ـم میشه. خیلی راحت می‌تونه اون چیزهایی که نمی‌تونی بیانشون کنی رو تبدیل به نت‌های موسیقی کنی.
اگه کسی خوب و دقیق گوش بده می‌تونه متوجه درون متلاطمت بشه.
یونهو به نیمرخ مرد خیره س. لبخند کمرنگی که لب‌های مرد رو بالا داده خیلی زیباترش کرده. حتی می‌تونه متوجه کوچکترین جزئیات صورتش بشه، مثل خال کوچکی که روی لپش داره یا ریش‌های کوتاهی که آخرین اصلاح دوباره سر به بیرون زدن.
مینگی آب دهانش رو قورت میده و سیبک گلوش بالا پایین میشه.
-موسیقی درونی تو آروم و پر از غمه اما اگه چیزی که درون من می‌گذره رو قادر بودم تبدیل به نوای پیانو کنم یه موسیقی پر از افت و خیز و متلاطم رو می‌شنیدی.
نفسش رو به بیرون می‌دمه و برای اولین بار در این روز با یونهو چشم در چشم میشه. درون چشم‌های یونهو امیدی تهی رو می‌بینه.
توی صورت مرد می‌خنده و ادامه: ولی خوش صداترین نوای پیانوی من برمی گرده به لحظاتی که پیش تو گذرونم، دلنشین و آرام‌ترین لحظاتم.
شنیدن این حرف باعث واکنش قلب یونهو میشه و لب‌هاش نیمه باز می‌مونند برای پاسخی.
دست تاجر رو روی صفحه کلید مقابلش کشیده میشه و نگاهش رو به کلیدها.
-نمی دونم چه جادویی داری سِر یونهو. لحظه‌هایی که پیش توئم عصبانیت همیشگی‌ـم خاموش میشه. انگار که تو آبی هستی به شعله‌ی پرخروش درونم.
یونهو آب دهانش رو قورت میده و بازدم آرامی رو به بیرون می‌دمه. لبخندی روی لب‌هاش اومده، حالش با چند لحظه‌ی قبلش خیلی متفاوت شده.
انگشتان ظریف و باریکش آرام روی دکمه‌ها قرار می‌گیره و سعی می‌کنه چیزی بنوازه؛ چیزی شبیه نوای درونی مینگی.
مینگی با دیدن تلاش یونهو بی‌مقدمه و بلند صداش می‌زنه: یونهو.
برای اولین بار بدون هیچ عنوانی. نه سِر یونهو، نه کنت و نه هر عنوان تشریفاتی دیگری... تنها یونهو و این رو با چنان لحن آرام و مهربانی بیان می‌کنه که انگشتان مرد از حرکت می‌ایسته و سرش ناخواسته به سمت مینگی می‌چرخه.
مینگی دستکش راستش رو درمیاره و کف دست گرمش رو روی پوست سرد کنت میذاره. با ملاحظه نوازشش میده و چیزی در این دنیا نیست که پل نگاهشون رو قطع کنه.
نگاهی پر از حرف و دلتنگی، پر از فریاد و خواهش. مردک چشمان یونهو می‌لرزه و نگاه خشک و سرد مینگی براش نرم شده.
مینگی به آرامی و نه با تردید صورتش رو جلو می‌کشه و بهترین حس اخیرش رو با قرار دادن لب‌های سرخابی کنت روی خودش تجربه می‌کنه.
بوسه‌ای که شمار ثانیه‌هاش از دستشون در رفته رو از لب‌های مرد می‌گیره. چیزی نیست که به هیجان بندازشون، قلب هاشون هم ریتم و آرام می‌تپه و این لحظه انگار چیزی‌ـه که هر دو بهش احتیاج داشتن.
زمانی که از هم جدا میشن، دست مینگی هنوز پشت گردن کنته. چشم‌های کنت به آرامی باز میشه و به صورت تاجر نگاه گرمی میده.
مینگی آب دهانش رو قورت میده و از روی صندلی بلند میشه.
-متاسفم که بی‌مقدمه این کار رو کردم... فکر کنم چندتا از افراد کاروانم اومدن تا بار جدید رو نشونم بدن. باید برم.
یونهو به تایید سر تکون میده؛ امروز حتی یه کلمه هم با مرد حرف نزده اما حالا چیزی که به درونش چنگ مینداخته:
-دلم برات تنگ شده بود.
و مینگی پیش از خروج از در سفید میگه: دلتنگی پاهای من رو به اینجا کشوند.
✣═════════✣
زن به بالاتنه‌ی عریان پسر نگاه می‌کنه و میگه: باورم نمیشه یه مرد همچین پوست صاف و بی‌نقصی داشته باشه.
سونگهوا تلخندی می‌زنه و در جواب سومین میگه: فکر کنم از زیر اون همه آب کمرم رو درست ندیدی. من وقتی بچه بودم تا جون داشتم شلاق خوردم.
سومین چشم ریز می‌کنه و میگه: حتی یه خراش روی کمرت نیست!
سونگهوا با تعجب سعی می‌کنه پشتش رو نگاه کنه هر چند موفق نمیشه.
-امکان نداره.
سومین آبی که با قدرتش دور بدن مرد پهن کرده رو به رود وسط غار برمی گردونه و میگه: تو با این آب سطح انرژی مشابهی داری. فکر می‌کردم با پخش کردن آب دور بدنت می‌تونم سرحال ترت کنم اما تو و این آب هم انرژی‌اید.
سونگهوا سرش رو می‌خارونه و می‌پرسه: این خبر خوبیه؟
جی سف که از دور این مکالمه رو شاهده، سمت دیگر رود نشسته و با آب انگشتانش رو بازی میده میگه: معلومه که خبر خوبیه، جادوگرهای کمی هستن که چنین تطابقی با انرژی آب دارن. اگه کسی مثل سومین باشه و درونش به زلالی آب، می‌تونه مثل عضوی از بدنش کنترلش کنه.
نگاه کنجکاو سونگهوا روی سومین می‌چرخه و می‌پرسه: ببینم این یعنی من می‌تونم آب رو کنترل کنم؟
سومین برای جواب به این سوال چندان راغب به نظر نمیاد. سرش رو سمت جی سف می‌چرخونه و نگاه تیزی بهش میندازه.
-نمی دونم شاید.
سونگهوا از حالت نشسته می‌پره و پر از هیجان می‌پرسه: من فکر می‌کردم فقط کسایی که خون کارد رو دارن می‌تونن!
سومین زیر لب غر می‌زنه: منم همین فکر رو می‌کردم.
این مدتی که گذشته سومین به طرز قابل توجهی با سونگهوا مهربون بوده و جی سف کاملا متوجه تغییرات خلق و خوی سومین هستش.
اما الان که اینطور نگران و گوشه گیر می‌بینش به این فکر میوفته که مبادا حرف اضافه‌ای زده.
سونگهوا لباسش رو به تن می‌کنه و میگه: وقتی می‌دیدم چقدر فوق العاده آب رو کنترل می‌کنی زبونم از شدت زیبایی‌ـش بند اومده بود. نه ترسیده بودم نه جا خورده بودم. دیدن تصویر تو که اونقدر فوق العاده این عنصر حیاتی رو کنترل می‌کنی چیزی جز حس شکوه و فخر بهم نمی‌داد.
سومین به تایید سر تکون میده و روی پاشنه پا می‌چرخه تا زودتر از این جو خارج بشه که حرف بعدی سونگهوا متوقفش می‌کنه.
-میشه بهم یاد بدی مثل تو مردم رو درمان کنم؟
سومین از حرکت می‌ایسته. مدتی در خموشی می‌مونه و پس از چند ثانیه با صدای بی‌جونی میگه: از دور تصویر قشنگی داره فقط.
✣═════════✣
مینگی ظرف رو به دست کارگرش میده و میگه: کیفیتش چنگی به دل نمی‌زنه ولی با این آفتی که به مزرعه زده شاید این بهترین چیزی باشه که فعلا می‌تونیم ارائه بدیم. به بچه‌ها بگو دنبال یه آفت کش خوب بگردن، ما باید این مشکل رو از ریشه حل کنیم.
کارگر سوار اسبش میشه و همراه گاری‌ای که بهش بسته شده دور میشه. مینگی کلاهش رو جلو می‌کشه تا آفتاب کمتر آزارش بده.
جونگهو به شانه‌ـش می‌زنه و میگه: چین و چروک‌های پوستت باز شده، یه جوری ابروهات تو هم گره بود که گفتم دیگه حالاحالاها باز نمیشه.
مینگی خنده‌ی تلخی می‌زنه و باعث میشه جونگهو یه بار دیگه به حرف بیاد.
-خشونتت کم شده رفیق اما انگار به نگرانی‌هات اضافه شده.
مینگی آهی می‌کشه و با صدای بم و با تُن آرامی میگه: راستش به خودم قول داده بودم به یه سری احساس نادرست که به خاطر حس ضعف تو یونهو شکل گرفته دامن نزنم اما خودم هم نمی‌فهمم که چطوری بدنم وادارم کرده که ببوسمش...
-حسی که موقع بوسیدنش داشتی رو دوست نداشتی؟
مینگی جوابی نمیده و در سکوت به آفتاب تند خیره میشه.
جونگهو میگه: باید به خودت زمان بدی. این احساسی که تو وجودت شکل گرفته یکی دو روزه نبوده که بخوای یهویی بزنی زیرش یا واسش تصمیم بگیری... صبر می‌طلبه دوست من.

PHANTOMWhere stories live. Discover now