آرام و قرار، چه بیگانه...
چپتر چهل و هشت؛ هراسی غریب
آخرین باری که با مینگی سر یه میز نشسته باشه خیلی دور به نظر میرسه؛ بعد از بحثی که بین تاجر و هواسا پیش اومد، هیچکس هیچ تلاشی برای همسفره کردن این دو نفر نکرد. یونهو مجبوره با مادر و خواهرش زمان صرف غذا رو شریک بشه اما تاجر نه. شاید آخرین باری که با مینگی سر یک میز غذا خورده باشه رو به خاطر بیاره اما آخرین باری که هواسا رو در چنین حالی دیده اصلا!
-خیلی لاغر شدی این مدت به خاطر بیماری؛ باید بهتر غذا بخوری.
هواسا این جمله رو خطاب به پسرش که اصلا انتظارش رو نداره میگه. یونهو به قدری در اینطور تعارفها با مادرش غریبه س که حتی ایده ای نداره که چطور باید قدردانیـش رو نشون بده.
-چشم مادرجان.
هواسا صورتش رو کج میکنه و از میون پلکهای به هم نزدیک شدهـش به پسرش خیره میشه. بیاعتماد وجودش رو میسنجه، چنگالش رو بالا میاره و ازش برای خطاب کردن یونهو استفاده میکنه.
-نه، تو اگه قرار بود اینقدر حرف گوش کن باشی الان اینقدر لاغر و ضعیف نبودی. اصلا تقصیر منه، باید یه گوشمالی درست حسابی به آشپزخونه بدم که بفهمه باید برای ارباب این عمارت چطور وعده ای تدارک ببینه.
یونهو که با هر کلمه بیشتر جا میخوره با شنیدن اسمی که با صدای کمی بالاتری خطاب میشه تیر خلاص رو میخوره: ماریا!
ماریا؟ همون خدمتکار زمان بچگیهاش که از وقتی مادر و خواهرش از راه رسیدن به قدری کار سرش ریختن که نتونه حتی برای دیدار با بچه ای که عملا زیر دست خودش پروریده بره؟ همان خدمتکاری که علنا از دیدار باهاش قدغن شده بود؟
ماریا دهه ی ششم زندگیـش رو سپری میکنه یعنی پنجاه و خرده ای سن داره. با وجود سن زیاد و تجربه ی بالایی که داره غبار سفید پیری خیلی کم بر سطح موهای نسکافه ایـش پاشیده شده و او همچنان هوشیار، زیبا و باهوش به نظر میرسه.
زمانی که یونهو کودک بود و ماریا به مجموعه ی خدمتکاران هتل اضافه شد او نمیتونست از زیبایی خیره کننده ی این زن بیست و چند ساله چشم برداره، همونطور که هیچکس دیگری هم نمیتونست از این دریای تلخی چشم بگیره.
ماریا مثل رایحه فندق تلخ در فضا میچرخید و با شخصیت دوست داشتنی و اخلاق پر از ملاحظهـش هر کسی رو تسکین میداد؛ خصوصا یونهو رو که بارها به خاطر عذابهایی که وجودش مسبب آزارهایی بود که به تن و روح سونگهوا وارد میشد، خودش رو مستحق نیستی میدید.
ماریا صورتش رو نوازش میکرد و حرفهای آرامبخشی بهش میزد.
-ارباب جوان، شما واقعا سوارکار ماهری میشید.
ESTÁS LEYENDO
PHANTOM
Fanfic●کاپل: یونگی، ووسان، سونگجونگ -وهم آلود- ●یونهو به عنوان وارث هتل اِمِرالد دچار دسیسه های اطرافیانش بر سر قدرت و پول میشه و تاجایی پیش میره که دیگر به خودش هم یارایی برای تکیه نداره. چه کسی در اوج نزاری او رو به زندگی برمیگردونه؟ -میدونی همیشه متن...