۳۰. جغد کوچک~

126 30 23
                                    

آدم ها مخلوقات ترسناکی‌ن؛ همین کافی ترین دلیل برای خودخواستگی نیست؟

چپتر سی؛ جغد کوچوک

هونگ جونگ جایی میون جمعیت نشسته و حواسش رو تمام و کمال به سونگهوا داده. این مدتی که تو خونه فلیکس می مونن براش عین جهنم میگذره. انگار صبر و تحملش به چالش کشیده میشه و دنیا منتظره دست از پا خطا کنه تا یه تنبیه سنگین براش قائل بشه؛ از دست دادن این پسر.

همه ترسش همینه. بزرگترین ترسش در واقع، و این هیچ ربطی به وظیفه ای که جونگهو بهش داده نداره. از وقتی سونگهوا رو دید یاد درخت لیمویی افتاد که زیرش با دختر مورد علاقش بازی می کرد، با تک رز زندگی ش. گل خوش رایحه ای که برای مدت کوتاهی به زندگی ش عطر و رنگ بخشید و برای تلاش یه دلیل خوب بهش داد، خوشحال کردنش. گل صدمه پذیری که با یه لغزش پرپر شد و همش به خاطر یه خواب عمیق بود.

اگه توی اون شب لعنتی به خواب نمی رفت، اگه فقط یه کم دیگه مقاومت می کرد شاید حالا اون موجود دوست داشتنی ظریف رو هنوز کنارش داشت و موهاش رو شونه می کشید. عاشق وقت هایی بود که دخترک رو مقابلش می نشوند و موهای ابریشمی ش رو می بافت.

لبخند تلخی می زنه، از اون زمان خیلی می گذره اما اون لحظات به روشنی قبل توی قلبشن و سونگهوا براش مثل درخت لیموییه که زیر سایه ش حس امنیت و آرامش می گرفت، همونجایی که بعدها برگ های پژمرده تک رزش رو برای همیشه به خاک سپرد و بعو برای به درک واصل کردن مقصر تمام این مصیبت ها با عصبانیتی که به قلبش چنگ مینداخت راهی شد.

میون جمعیت خودش رو پنهان می کنه تا کمتر توی چشم های پسرک بره. دوست نداره حتی ذره ای حس ناراحتی بهش بده، نمی خواد سونگهوا رو از خودش زده و دور کنه چون اگه باهاش لج کنه و نذاره دورادور ازش محافظت کنه تنها خدا می دونه چطور قراره پر پر شدن گل دیگه ای رو شاهد باشه.

سونگهوا خط و نشون هاش رو واسش کشیده. به وضوح بهش گفت هیچ علاقه ای نداره از چیزی که هستن فراتر بره و این حرف‌ها و یادآوری‌شون هربار قلبش رو خونین می‌کنه.

دل کوچک و بی تاب هونگجونگ نمی تونه تاب بیاره حضور کنار پسری رو که بند بند وجودش برای بوسیدن و به آغوش کشیدنش التماس می کنن. نمی تونه اجازه بده برای لحظه ای باهاش تنها باشه وگرنه ذات سست عنصرش همه چیز رو دستخوش خرابی می کنه.

هیچوقت آدم صبوری نبوده، هر چیزی که خواسته رو درجا به دست آورده و این باعث شده مدارا کردن با شرایطی که برای داشتن چیزی باید خودداری بورزی براش به شدت سخت و عملا نشدنی باشه.

پسرکش چقدر زیبا می درخشه در این بار تنگ و تاریک.
با تمرکز و وقار کار می کنه، اصلا انگار تمام این دنیا خالیه و تنها یک نقطه درش رنگ داره، پرستشگاهی که می تونه سالها به درگاهش سر تسلیم فرود بیاره.

سنگینی نگاهی روی بدنش احساس می کنه و سر می گردونه. در بین جمعیت دنبال کسی می گرده که احیانا نگاهش می کرده. سمتی مردها دور میز گرد همراه هرزه هاشون پوکر بازی می کنن، سمت دیگه کشاورزهایی که خستگی روز رو با بشکه بشکه آبجو نوشیدن به درک می فرستن و در نهایت سونگهوا که بدون کوچکترین توجهی بهش به تمیز کردن داخل لیوانی مشغوله.

شب که فرا می رسه دوباره در حیاط پشتی بار سونگهوا رو مشغول بازی با توله سگ طوسی ای که دوست جدیدشه می بینه.

اینبار تو بغلش گرفتنش و از میون گوش ها تا پایین کمرش رو نوازش می کنه. با دیدن هونگجونگ که طی و جارو رو به دیوار تکیه میده لبخندی می زنه و میگه: ببینش، امروزم اومد پیشم.

موهای طوسی حیوون چشم قرمز رو با نوازش سریعی به هم می ریزه و میگه: غذا رو بو می کشی، آره؟ من واست مثل مامانت می مونم نه؟

هونگجونگ به این حرف خنده ش می گیره و جلوتر میره. این دفعه محض احتیاط چند تکه گوشت خشک شده تو جیبش نگه داشته و اونها رو مقابل بچه سگ می گیره.

اینجور حیوون ها هیچوقت واسش بامزه نبودن پرنده هایی به بیخیالی کلاغ یا شکوه عقاب رو ترجیح میده ولی اگه این چیزیه که سونگهوا دوستش داره، پس چرا که نه.

-فکر کنم غذایی که از دست تو می گیره خوشمزه تر از بقیه چیزهایی باشه که می خوره.

سگ اول تردید می کنه اما بوی گوشت ها بهتر از چیزیه که باعث بشه فقط به خاطر ترس از هونگجونگی که دیگه به شیدایی قبل هم نیست دست رد به سینه ش بزنه.

آروم مشغول برداشتن محتوای کف دست مرد میشه.

سونگهوا میگه: اوح ببینش انگار داره باهات دوست میشه.

خنده کمرنگی بر لب های مرد می شینه و می پرسه:
-به نظرت بغل منم میاد؟

سونگهوا رو به حیوون می پرسه: آقا کوچولو بغل این مرد مهربون میری؟ اینجوری نبینشا، قشنگ ترین قلب دنیا رو داره. جات پیشش گرمه.

قلب بیچاره هونگجونگ با شنیدن این جمله تکون می خوره. تا کی این آدم می خواد با خودخواهی تمام هی سرد و گرمش کنه و صبرش رو امتحان کنه؟

آهی می کشه و از حالت زانو زده درمیاد.

سونگهوا متوجه چهره درهم مرد میشه و سگ رو رها می کنه و اجازه میده بره. برمی خیزه و به چهره هونگجونگ نگاه می سپره. آروم لب می زنه:

-تو از یه چیزی ناراحتی.

هونگجونگ پوزخندی می زنه:

-خوب میشم.

-می خوای درباره ش حرف بزنی؟

-نه...

میگه و با سر پایین افتاده سمت در میره اما پیش از اینکه چند قدم اضافه برداره آرنجش میون انگشتان سونگهوا اسیر میشه.

-این رفتارهای احمقانه ت رو نمی فهمم. باهام حرف بزن!! من علم غیب ندارم که بفهمم این رفتارات چه دلیلی ممکنه داشته باشن.

هونگجونگ با ناامیدی توی چشم های مصمممش نگاه می کنه: واقعا نمی فهمی؟

سونگهوا دو دست هونگجونگ رو می گیره و در حالی که به گرمی می فشارشون ارتباط چشمی شون رو قطع نمی کنه.

-بهم بگو چیکارت کردم که اینطوری ناراحتی. من می دونم از روزی که دستت رو بریدی رفتارات عوض شده. هر وقت سعی کردم سر صحبت رو باهات باز کنم تهش با یه حالت گرفته تنهام گذاشتی. نذاشتی ببینم زخمت تو چه حاله و ارتباط ما فقط در حد احوال پرسیه. فکر کردی نمی فهمم عین سایه دنبالم می کنی اما درست عین همون سایه هیچوقت نمیذاری دستم بهت برسه؟

غم توی چشم های هونگجونگ موج می زنه. با لحن خفه ای میگه: وقتی زیادی حریص بشی هر چی ساختی از دست میدی. من می ترسم نتونم درست ازت محافظت کنم.

سونگهوا با لحن تندی میگه:

-ای لعنت به محافظت و هر چی منه!!

نگاه کنار افتاده هونگجونگ رو با گرفتن چونه ش دوباره معطوف خودش می کنه.

-من رو ببین. محض رضای خدا! من اینجا جز تو کسی رو ندارم که بخوام بهش تکیه کنم! و تو قویترین مردی هستی که به چشم دیدم!! آخه چرا باید بترسی که نتونی از پسش بر بیای. از این افکار احمقانه ت دست بکش و فقط بهم بگو این چیه که داره آزارت میده.

هونگجونگ منتظر و ناامید تنها به سونگهوا چشم می دوزه؛ به کفش هاش.

سونگهوا با تردید لب می زنه: من... حرف بدی زدم نه؟

هونگجونگ پوزخندی می زنه. موندن بیشتر تو این موقعیت تنها عاقبتش خیس شدن چشم ها و خدشه دار شدن غرورشه.

-بیا بریم یه جای خوب.

ابروهای سونگهوا در هم میره: هونگجونگ! این چیه وسط بحث ما؟ چرا جدیم نمی گیری؟؟؟

دست سونگهوا رو می فشاره و میگه: من همیشه جدی ت می گیرم ولی فکر کنم این دفعه زیاده روی کردم. فقط دنبالم بیا، باشه؟

✣═════════✣

امواج دریا به صخره های سنگی بلند برخورد می کنن. نسیم خنکی در جریانه و تاریکی شب روشنی ش رو مدیون نور مهتابه.
انعکاس نور ماه بر سطح امواج آب دیده میشه.
هوا چندان سرد نیست و خنکی دلچسبی داره. هونگجونگ دست سونگهوا رو می گیره و مادامی که دریا رو تماشا می کنه میگه: از اینجا خیلی خوشم میاد. انگار یه تیکه سوا از دنیاس.

نسیم از میون تارهای تاریک سونگهوا می گذره و نیمرخ زیباش رو به نمایش چشمان هونگجونگ میذاره.

-پس اینجا جاییه که هر شب میای.

مرد به تایید سر تکون میده.
-یه وقت ها تکیه زده به اون درخت خوابم میبره.

با نگاهش به درخت تنومند کهن سالی اشاره می کنه. دست سونگهوا رو می کشه و پای درخت که میرسن، خودش رو راحت روی زمین میندازه و بهش تکیه می زنه. حس خشکی آشنای چوب سالخورده آرامش و امنیت رو به وجودش هدیه می‌کنه.

-این درخت سالهاس که اینجاس. خیلی سخت جونه مگه نه؟ دم دریا و آب شور اینطوری خودش رو سر پا نگه داشته.

سونگهوا کنارش می شینه، طوری که بدن هاشون از شونه به هم تلاقی داره.

-خب چی باعث شده هونگ جونگی که بدون توجه به وضعیت، همیشه همه چیز رو سرسری رد می کنه حالا خیلی جدی و ناراحت باشه؟ چه بلایی سر این درخت تنومند اومده؟

مرد نفس عمیقی می کشه، ورود هوای تازه به ریه هاش جانش رو تازه می کنه و انرژی رو در بدنش به جریان میندازه.

-من همیشه یه ترسی تو وجودم هست.

سونگهوا منتظر می مونه تا مرد به آرامی افکارش رو بر کلمات جاری کنه.

صورت هونگجونگ در هم میره و با غم میگه: نمی دونم... انگار همیشه یه مانعی هست. هر وقت که چیزی خوشحالم می کنه زندگی بدون یه ذره رحم و مروت ازم می گیرش.
پدر مادر، رز، کشتی دزدهای دریایی-

و بعد از مکث کوتاهی

-تو...

سونگهوا از شنیدن این حرف نمی دونه باید چه حسی پیدا کنه اما هر چیزی که درونش رو به حرکت انداخته چیزی جز تنفر و انزجاره. باز هم رز... این کلمه دو حرفی حس خوبی بهش نمیده ولی نمی تونه بفهمه این ناراحتی به خاطر از دست رفتن این دختره یا دلیل دیگه ای پشتشه. هر کسی که بوده برای هونگجونگ خیلی اهمیت داشته پس احتمالا معشوقه ش بوده. کلمه معشوقه در ذهنش زنگ می‌خوره.

هونگجونگ دست رو زانوهاش انداخته و به روبه رو نگاه می کنه. نفسش رو صدادار به بیرون می دمه و سر تاب میده:
-تا بوده همین بوده. وقتی بهم گفتی خوشت نمیاد با کسی که پایین تنه ش عین خودته خیلی صمیمی بشی دوباره این ترسی که مدت ها بود فراموشش کرده بودم شروع کرد به ذره ذره مکیدن وجودم. هر حرکتی می کردم بهم می گفت "هاح خوش باش مردک احمق که اینم یه جوری بدتر از بقیه جلوی چشمات از دست میره"
ترسیدم ازم متنفر بشی و نخوای دیگه کنارت باشم.

نفسش رو بالا می کشه و توی چشم های منتظر سونگهوا نگاه می کنه:

-راستش وظیفه ای که جونگهو بهم داده اصلا برام مهم نیست الان قلبم این رو وظیفه ش می دونه که از شیشه عمرش محافظت کنه.

لب های سونگهوا کمی بالا میره و خنده کمرنگی می زنه. شیشه‌ی عمر... اصلا لیاقت این رو داره که کسی این شکلی ببینش؟ احتمالا هونگجونگ فقط گیج شده.. همچین چیزی درست نیست.
اما نمی‌خواد ناراحتش کنه و بابت گفتن حرف دلش پشیون بشه. شاید فقط باید زمان بده تا این سرگردونی برطرف بشه.

صدای دریا آرامش خوبی به این مکان بخشیده و رها شدن افکار پوسیده چند ده ساله رو سهولت بخشیده. شنیدن صادقانه ترین افکار یه نفر چیزیه که چندان براش پیش نیومده بنابراین خیلی ارزشمند می دونش.

-تو... خیلی اذیت شدی.

زانوهاش رو بغل می کنه و به قایقی که پایین صخره ها با طنابی بسته شده چشم می دوزه.

-بودن تو کنارم واقعا واسم امیدبخشه. من می بینم چقدر تلاش می کنی تا من احساس راحتی کنم. وقتی اون پسره تو بار رو به کشتن ندادی قشنگ فهمیدم که چقدر به خاطر من داری تلاش می کنی و یه آن دلم گرفت.

گرمی بازوی پسر رو حس می کنه. گرمی دلچسبیه.

-راستش من نمی دونم توی فکر و قلب تو چه جایی برام باز شده اما هر چی که هست حتما ارزشمند و قشنگه و من خیلی خوشحالم که تو رو کنارم دارم جدی میگم.

آب دهانش رو قورت میده و همزمانی که لبخند دلگرم کننده ای می زنه سر سمت مرد می چرخونه:

-گذشته ها گذشته. قرار نیست اتفاق های بد سایه شومشون رو روی الان بندازن. نذار قلبت بابت چیزهایی که هنوز پیش نیومده بی تابی کنه. فقط از همین لحظه ای که داری لذت ببر خب؟ چرا می خوای با فکرهای اضافه الانت رو هم حروم کنی؟

مدتی در سکوت می گذره. سکوتی که کلی افکار مابینش رد و بدل میشه. بدن سونگهوا کم کم سرما رو حس می کنه. ناخواسته دست هاش رو بر شانه هاش می ماله.

هونگجونگ کتش رو درمیاره و روی شانه های پسر میندازه.
سونگهوا با دست های از آستین نگذشته لبه های کت رو به هم نزدیک می کنه و خودش رو در بوی تن مرد غرق می کنه.

-هنوز اون بخاری ای که دادی همراهمه. راستش وقت هایی که همراهم نیست حس می کنم یه چیزی کم دارم.

بخاری رو از جیبش بیرون می کشه و روی قلبش میذاره.
دل هونگجونگ با دیدن این صحنه به تب و تاب میوفته. دلش می خواد همین حالا بدن پسری که اینطور موهای زیباش در پس انعکاس مهتاب می درخشه و نسیم به هر سمتی می کشونتشون در آغوش بگیره.

-توی جیب داخل کتم یه هدیه واست دارم.

برق کنجکاوی در چشمان سونگهوا می درخشه و مشتاقانه جیب های کت رو می گرده. بعد از کمی گشتن یه جعبه مقوایی پیدا می کنه و با کنجکاوی نگاهش می کنه.

-می تونم بازش کنم؟

هونگجونگ صدادار می خنده: معلومه که می تونی. میگم مال توئه!

نگاه سونگهوا روی جغد چوبی کوچکی که در قفسی پنهان شده قفل میشه. چهره ش طوریه که نمیشه فهمید از هدیه ش خوشش اومده یا نه. این حالت سونگهوا که لرزه به تن هونگ انداخته باعث میشه این مرد به حرف بیاد:

-اون شب تو جنگل تو خیلی از جغدها می ترسیدی انگار. من فقط یه جغد گوگولی رو واست تو قفس ساختم که بگم نگران نباش تا من اینجام نمیذارم بهت صدمه ای بزنن.

سونگهوا با حالت ذوق زده ای بالاخره به حرف میاد: وای این خوشگل ترین!! کادوییه که تاحالا گرفتم! تاحالا هیچکس بهم کادو دستساز نداده بود این خیلی... ارزشمنده!

هونگ نفس راحتی می کشه.

-سکته م دادی فکر کردم ازش ترسیدی باز خشکت زده.

دست هونگجونگ رو می گیره و آروم به زخمی که کم کم خوب میشه لمسه ای نوازش وار میده.

-پشت این زخم چه دلیل خوشگلی نشسته.

خنده امشب به عضو دائم لب های هونگجونگ تبدیل شده. آرزو می کنه ای کاش هیچوقت رد این زخم نره تا هر وقت حالش گرفته بود با به یاد آوردن این شب و چشم های ذوق زده برگ لیموش دوباره از اول جان بگیره.

صدای سونگهوا از دنیای افکار شیرینش خارجش می کنه.
-حالا دیگه قهر نیستی؟

-هیچوقت نبودم.

-پس دیگه... ازم فرار نمی کنی؟

هونگجونگ آهی می کشه. می دونه احساسات سونگهوا نسبت بهش اونطور که خودش فکر می کنه نیست ولی خب حداقل می‌دونه با وجود اینکه از اونچه که در قلبش می گذره خبر داره اما ازش متنفر نمیشه.

-تو گفتی لازم نیست بترسم.

سونگهوا دست هونگجونگ رو می کشه و ایسته:

-خب پس بریم خونه یخ زدمممم.

با انگشت اشاره تو صورت مرد میگه: و جنابعالی هم خوش و خرم امشب رو توی اتاقتون اقامت می کنید، فهمیدید؟

خنده ای متعجب صورت مرد رو تزئین می کنه. به نشونه صلح دست هاش رو بالا می گیره و میگه: بله جناب پارک!

سونگهوا در حالیکه هونگجونگ رو همراه خودش می کشه و تند تند راه میره تا زودتر به خونه فلیکس برسن میگه: جناب پارک و مرض... من یه اسم دیگه داشتم.

هونگجونگ پوزخندی می زنه: اسم؟ سونگهوا منظورته؟

-نه احمق جون! یه چیز دیگه.

هونگجونگ کمی پشت گردنش رو می خارونه و با بدجنسی میگه: آها، یادمه تو هتل بهت دستیار کنت هم می گفتن.

سونگهوا دست هونگجونگ رو می پیچونه و پشت کمرش می چسبونه. بی توجه به ناله های دردمند مرد میگه: می خوای حافظه ت رو زیر رو کنم یا یادت اومد.
هونگ جونگ که بال بال می زنه میگه: یادم اومد یادم اومدممم لیموکوچولو. جون جدت ولم کن حالا.

سونگهوا رهاش می کنه و با خوشحالی میگه: آفرین همینه.

سایه ای دوباره از پس نگاه هونگجونگ رد میشه. حسی که مدتیه دنبالش میاد. یه نفر تماشاشون می کنه و به عنوان آدمی که همیشه به این حسش اطمینان کرده این تماشا شدن اصلا اخبار خوبی واسش نیست.

چه اتفاق شومی قراره بیوفته و این تازه شروعشه تنها خدا می دونه... اما همین که دست های گرم این پسر رو میون انگشتانش داره یعنی می تونه با همه وجود ازش محافظت کنه و حتی اگه شرایط خیلی بد بشه... به هر قیمتی این مرد رو از مهلکه نجات بده.

✣═════════✣

خب چپتر جدید زودتر از موعد چون داشت به مغزم می‌کوبید و التماس نوشته شدن داشت
امیدوارم دوستش بدارید
اوح راستی یه خواهش.
لطفا برگردید چپترهایی که فراموشتون شده ووت کنید
منتظرنظراتون هست
سختی نظری پیشنهاوی هر چی بود بنویسید واسم.
خیلی دوستتان می دارم؛ مواظب خودتون و سلامتیتون باشید بوس باعی

Enjoy☆

PHANTOMDonde viven las historias. Descúbrelo ahora