در آخر فهمیدم هیولاهای اصلی تو سرم هستند.
چپتر چهل؛ نظم و موزون
حسابرسی به امور هتل کاریـه که سان معمولا انجامشون میده؛ یه جورهایی بابت کسریهای هتل مدتی هم در مظن اتهام بود که بعدها معلوم شد زیر سر کی بوده. با حرفهایی که مینگی به کنت زد، یونهو دستور بخشش یوسانگ رو داد.
بعد از شبی که کنت ضعف کرد و از حال رفت دیگه جلسهای برگزار نشد و هر چی که هست بین یونهو و مینگی گذشته.
حال روحی کنت اون قدری خوب نبوده که به سان اجازهی ملاقاتهای بیشتر از پانزده دقیقه رو برای گزارشهای شبانه بده.
تنها دسترسیـش به اطلاعات از طریق وویونگـه که با جونگهو ارتباط خوبی داره ولی حتی او هم اطلاعات کامل و دقیقی رو به دستش نمیرسونه.
مدتی میشه که پشت میز چوبی نشسته و با خودنویس روی کاغذ اعداد رو ثبت و موجودی اقلام رو تایید میکنه.
هوای امروز آفتابیـه و نسیم گرمی میوزه برای همین پنجره رو باز گذاشته که هم نور مسیر به داخل باز کنه و هم هوا در گردش باشه.
آهی میکشه و سرش رو روی میز قرار میده. حرفهای یوسانگ مثل مادهی مذابی داخل رگهای مغزش گردش میکنه و آزارش میده. اون حرفها واقعا ظالمانه بودند.
-یه کم تو واقعیت زندگی کن.
البته شاید هم حق با یوسانگ باشه. در طی زندگی بارها به سان ثابت شده که آدمها رو نباید با ظاهر و جایگاهشون سنجید.
پدرش که به عنوان خائن شناخته شد و حتی خیلی قبلتر از به دنیا اومدن سان اعدام شد. مادرش که همیشه بابت خون لعنتی درون رگهاش که متعلق به کای بود سرزنشش میکرد و ناپدریای که کوچکترین جایگاهی برای این بچه در عمارتش قائل نبود.
او فرزند یک آدم شرور محسوب میشه که عملا هیچ خانوادهای نداره.
در طی تقلا برای درس خوندن و زخم زبانهایی که از بقیه بچههای اشراف زاده در آکادمی سلطنتی میشنید تا تلاش برای پیدا کردن شغلی مناسب همیشه روح و جان و وجودش دستخوش فشارهای زیادی قرار میگرفت که از سمت مردم، خانواده و افکار خودش بهش تحمیل میشد.
تنها کسی که میون اون بچهی محصل قضاوتش نمیکرد یه سال بالایی بود، فرزند یه کنت ثروتمند که دربارهی او هم شایعات چندان قشنگی وجود نداشت.
فرزند کنتی که دربارهـش گفته شد همان یونهوئه که بعدها سان رو به عنوان دست راست خودش قبول و از محیط مسموم خونه دور کرد.
البته که بانو هواسا از همون اول نسبت به این مسئله خیلی اعتراض کرد اما نتونست یونهو رو وادار به اطاعت از دستوراتش کنه و سان رو از هتل بیرون بندازه.
یونهو بعد فوت پدرش و گرفتن عنوان کنت، خیلی ساده به سان اعتماد کرد و اختیار امور مالی رو به دستش سپرد به طوری که حتی خود سان هم از خودش میپرسید که این مرد چطور اینقدر راحت بهش اعتماد کرده و این مسئولیت سنگین و ریسکی رو به عهدهـش گذاشته.
وجود یونهو شاید بزرگترین نعمت زندگیـش بوده؛ کسی که با وجود پیشینهی بد سان او رو قبول کرده و سرپناه و شغل داده؛ از همه مهمتر براش ارج و قرب قائل شده.
یونهو بین همه به بیدست و پایی و بیریشهای معروف بود به خاطر پدری که از سرایداری همون آکادمی با کمی خوش شانسی و زبلی به مقام کنت رسیده بود ولی همین پسر بهتر از هر کس دیگهای تونست درون سان رو ببینه و کمکش کنه و از منجلاب بیرون بکشه.
-هی، دمغی.
سرش از روی میز بلند میکنه و به جهت صدا که چارچوب پنجره میشه سر میگردونه.
رو به پسری که مثل گربهها از پنجره به داخل راه پیدا کرده و به طاقچه تکیه زده گردن میچرخونه.
-تو همیشه همینکار رو میکنی؛ از در اومدن و در زدن واست کوچکترین معنیای نداره، نه؟
وویونگ که به چارچوب پنجره تکیه زده، زانو تکیه گاه ساعدش میکنه و با سرخوشی میگه: من همیشه از این پنجره تماشات میکردم و میکنم. میدیدم برای اون خدمتکاره، یوسانگ؟، رمان میخوندی. عاشق طعم چایـش بودی و یه وقتهایی با تمام وجودت به نور ماه خیره میشدی.
سان صدادار نفس به بیرون میدمه. همچنان پشت میز نشسته و به اعدادی که روی کاغذ ثبت کرده نگاه میکنه. دیگه همه چیز بیش از حد بیمعنی شده؛ اعداد، کلمات و احساسات خیلی مصنوعی به نظر میرسن.
وویونگ سمت میز میره و درست کنار سان بهش تکیه میزنه.
-به هر حال قرارمون همین بود؛ من بشم چشم و گوشـت تو این هتل و در عوض تو کمتر ازم متنفر باشی.
-من هنوزم دلیلت از این معاملهی آبکی رو نمیفهمم.
وویونگ باسن به میز تکیه زده کمی به جلو خم میشه و به مردی که درست کنارش نشسته نگاه میکنه.
-بذار اینطور بگیم که دنبال یه دوست میگشتم.
-عجیبه مردم معمولا من رو به عنوان دوستشون انتخاب نمیکنن.
وویونگ حلقهای نقرهای رو بین دو انگشتش میگیره و به سان نشون میده. با خندهای مرموز میگه:
-آره خب این مردمی که ازشون حرف میزنی نمیتونن اینقدر خوب ازت چیزی بلند کنن.
سان دست روی قفسهی سینهـش میذاره و دنبال حلقهای میگرده که همیشه از گردنش آویزان میکرده. با خالی بودن دور گردنش با انزجار و بهت به وویونگ نگاه میکنه.
-ببینم تو چطوری هر بار این کار رو میکنی؟
و سعی میکنه حلقه رو از دست وویونگ بقاپه اما پسر دستش رو کنار میکشه و مانع میشه.
-عا عا عا
دست سان رو میگیره و حلقهی نقره رو دور انگشت شستش میندازه.
وویونگ پوستی کاراملی و صاف داره. لبهای باریک و زیبا در کنار بینیای با فرم خاص خودش. ظرافتی که در کمتر مردی دیده میشه، ظرافتی که با یوسانگ زمین تا آسمان فرق میکنه.
دست سان هنوز میون انگشتان وویونگه. دست استخوانی قوی و قدرتمندی داره با انگشتهای کشیده و صدف ناخنهایی کوتاه.
وویونگ میگه: امروز مادر و خواهر کنت اومدن.
-می دونم.
دستش رو از دست پسر میکشه و روی میز میذاره.
وویونگ با یه حرکت کوچک بدن خودش رو بالا میکشه و روی میز میشینه. پاهای چکمه پوشش روی هوا معلق میمونه.
-نباید میرفتی به استقبالشون؟
سان با خندهی پر از تسمخری جواب میده: اون زن از من متنفره... از همه متنفره یعنی. از این هتل و پسرش و هر چیزی که مربوط بهشه متنفره. حالا هر وقت دیدمش شاید بابت نبودنم ازش معذرت خواهی کردم.
وویونگ ترجیح میده سوالی نپرسه. انگار به قدری قصه و حکایت از این هتل در سینهی سان وجود داره که این حرفها رو میزنه. اینطور درگیر دیدن سان یه جورهایی مودش رو خراب میکنه؛ از میز پایین میپره و دست سان رو میگیره و میکشه.
-بیا بریم شمشیربازی کنیم!
-هی هی، تو چت شد یهو.
وویونگ همچنان که سعی میکنه مرد رو از حالت نشسته دربیاره، حالتی خواهشی به صورتش میگیره و میگه: بیا دیگه. من خیلی اینجا حوصلهـم سر میره.
ESTÁS LEYENDO
PHANTOM
Fanfic●کاپل: یونگی، ووسان، سونگجونگ -وهم آلود- ●یونهو به عنوان وارث هتل اِمِرالد دچار دسیسه های اطرافیانش بر سر قدرت و پول میشه و تاجایی پیش میره که دیگر به خودش هم یارایی برای تکیه نداره. چه کسی در اوج نزاری او رو به زندگی برمیگردونه؟ -میدونی همیشه متن...