۱۹. پایداری بی‌اساس~

123 34 26
                                    

تماشای از هم پاشیدن روانش بهم حس قدرت میده.

چپتر نوزده؛ پایداری بی اساس

مرد در باغ پشتی پرسه می زد. با دیدن قدم های اسب به سمتشون از حرکت می ایسته و نزدیک شدنشون رو با لبخندی خاطره انگیز تماشا می کنه. کت و شلوار تمیز و اتوکشیده قهوه ای رنگی به تن داره و کیفی از جنس چرم که مشخصه چقدر کاغذ داخلشه به دست. شبیه مردانی س که ساعت ها از زندگیشون رو پشت میز سپری کردند.

یونهو دست بر شانه های مینگی گذاشته و به راحتی به پایین اسب می پره و این تصور از ذهن مینگی میگذره که چقدر این اشراف زاده سبک و ظریف می تونه باشه.

-آقای محترم فکر می کنم ورودی هتل رو گم کرده باشید. می خواید راهنماییتون کنم؟

مرد لبخند خرگوشی ای تحویلش میده.
-من واقعا محو زیبایی و ظرافت باغبانی اینجا شدم و نفهمیدم کی اینجام.

یونهو با حرکت دست بر پشت کمر و بی هیچ لمسی او رو همراهی می کنه. سرش رو سمت تاجر برمی گردونه و لب می زنه: خیلی خوش گذشت!

و لبخند زیبایی تحویل مینگی میده که برای لحظه ای باعث میشه این مرد حس متفاوتی رو تجربه کنه. انگار که برای یک لحظه کنت به چشمانش زیبا اومده باشه.

همزمان که به سمت ورودی هتل قدم برمی دارند، یونهو می پرسه: شما مال این شهر نیستید؟ فکر نمی کنم تا حالا دیده باشمتون.

-نه در واقع، برای یه سری کار مدتی باید توی این شهر بمونم. شاید دو سه هفته شاید هم بیشتر.

پس این مرد قراره مدتی توی هتل بمونه. به عنوان مدیر و صاحب هتل یونهو همیشه همه رو از فیلتر رد می کنه اما در مورد این آدم یه حسی بهش میگه شاید منطقی نباشه مستقیم شغلش رو ازش بپرسه.

-به نظر میاد شما زیبایی رو ستایش می کنید. چشم هاتون موقع تماشای باغ می درخشید، آقای...؟

مرد از حرکت می ایسته: اوح من جونگکوک جئون هستم.
و دستش رو سمت یونهو می گیره.
-یونهو جونگ. آشنایی باهاتون مایه افتخاره.

جونگکوک به راه میوفته و همزمان با تماشای در چوبی حکاکی شده هتل و طرح و نقش های اطرافش میگه: من یه نقاشم. کارم سفر به جاهای مختلف و به تصویر کشیدن زیبایی هاست. امروز فکرم به این سمت رفت که اولین سوژه من در این شهر می تونه پلی روی رودخانه باشه که دو سواره روی اسبی تنومند در حالیکه خنده از روی لب هاشون نمیوفته ازش عبور می کنن.

________

یوسانگ با لب هایی که همچون غنچه جمع شده اند، طعم این شیرینی جدید و متفاوت رو می چشه: واهای باورم نمیشه.

دست دیگرش که آزاده رو جلوی دهانش می گیره اما اینقدر هیجان داره که نمی تونه صبر کنه تا این خوشمزه لعنتی رو قورت بده و بعد حرف بزنه: وقتی اونکارا رو می کردی فکر کردم دیوونه شدی یا بلد نیستی و می خوای فقط کم نیاری ولی این واقعا عالیه!!!

جونگهو خودستایانه لبخندی می زنه و با انگشت شست کنار لب یوسانگ رو که ذرات خامه جا مونده پاک می کنه.

-این همه سال با فرانسه تجارت کردن یه چیزی یادم داده باشه همینه. انگار خیلی خوشت اومده.

یوسانگ در حالی که بقیه شیرینی رو می جوه میگه: معلومه! این خاص و جادویی ترین طعمیه که تاحالا چشیدم!

جونگهو از پشت به میز تکیه میده و در حالی که به عظمت این آشپزخانه چشم دوخته میگه: خوبه پس برای دسر می تونیم با هم کنار بیایم. از این به بعد با هم برنامه تدارکات مهمانی ها رو می چینیم و مواد لازم رو برآورد می کنیم.

یوسانگ میگه: این خیلی خوبه! مطمئنم همه خوششون میاد.

-و اینکه من هر روز می تونم پیش یه آدم خوش خنده و خوشگل کار کنم و دیگه قرار نیست توی این دخمه 100000 متری حوصله م سر بره.

چهره آشپز به آنی تیره میشه اما با لبخندی جمعش می کنه: من یه مردم اون صفت برای خانم ها به کار برده میشه.

-این صفت برای آدم های زیبا و دوست داشتنی فارغ از جنسیتشون استفاده میشه.

جونگهو در حالی که یقه لباسش رو مرتب می کنه به سمت اتاقش میره، در سالن اصلی مقابل پذیرش یه چهره آشنا می بینه. مردی ملبس به قهوه ای در کنار یونهو فرمی رو پر می کنه.

حتی لازم به چشم ریزکردن نداره چرا که اون مدل چشم ها هیچوقت اشتباه نمیشن. فورا قدم هاش رو از سر می گیره و خودش رو به اتاق مشترکش با مینگی می رسونه.

مینگی با همان لباس های بیرونی، پاهای چکمه‌پوش گِلی‌ش رو روی میز انداخته و از این دنیا کاملا دوره، به شانه ش می زنه: هی کجایی مرد؟ حواست هست همه جا رو به گند کشیدی؟ این چه وضعشه به چی فکر می کنی؟

-یه سری بذر جدید واسه باغ اینجا باید بگیریم. کنت از این پیشنهاد استقبال کرد.

جونگهو در حالیکه با حالات دست این تاجر گنده‌بک رو مجبور می کنه پاهاش رو از روی میز کار نازنینش برداره میگه: هاح می دونستم قضیه این کنته‌س که اینجوری تو فکر بردت ولی نمی فهمم چرا چارتا بذر باید اینشکلی به فکر ببرت! راستی رفتی مخش رو معاینه کنی؟ تکون که نخورده بود؟

مینگی هزمان با لبخند متمسخرانه ای کلاهش رو با یه نشونه گیری عالی روی جا لباسی میندازه: چرا اتفاقا! می خواست باز اسب سواری کنه.

-اوح پس اینجا بود که ناجی ش بهش میگه نه! واست خوب نیست بیا همراه من از همسفر همیشگیم سواری بگیر!

مینگی گزنده نگاهش می کنه و میگه: بگذریم، چیکار کردی؟

جونگهو گوشه چشمی نازک می کنه: خب پام به آشپزخونه باز شده ولی یه چیزی! من یه آشنا دیدم!!!

-همه واسه تو آشنان ولی اینکه بدو بدو پاشدی اومدی اینجا یعنی قضیه جالبی باید باشه.

-دقیقا!!! فکر کنم داشت پذیرش می گرفت. من شک ندارم یارو روزنامه نگاره اومده اینجا فضولی! یارو نویسنده ارشد کوک نیوزه!

مینگی میگه: ببینم همون کت شلواریه رو میگی دیگه؟ منم دیدمش. داشت به کنت می گفت نقاشه اومده واسه اینکار.

-اوح مینگیِ عزیزم. دقیقا شغلش همینه. توصیف و به تصویر کشیدن رسوایی ها و خبرها!!

مینگی چشم هاش رو می بنده و کمی فکر می کنه. عادت ناخودآگاهیه که وقتی سرد درد داره با نوک انگشت ضربه های زمانداری به پیشانی ش بزنه.

-ما می تونیم از این تهدید یه فرصت بسازیم.

جونگهو ابرویی بالا میندازه. مثل اینکه دوستش بالاخره می خواد از لاکش بیرون بیاد و یه کم از سیاستی که مدت ها مهار کرده رو بروز بده.
____

این سه نفر وونهو رو می شناختن و این واقعا خبر بدیه. مخصوصا با شناختی که سونگ از وونهو داره این جدا نمی تونه نشونه خوبی باشه.

سومین با ظاهری عصبی و متاسف قدمی عقب میذاره.
مرد مو سفید از دریچه چشمان آبی ش نگاهشون می کنه و میگه: حالا فقط یه دلیل بهم بدید که چرا دقیقا باید بهتون رحم کنم.

هونگجونگ دستان وونهو رو به پشت گره می زنه و با خنده گشاد و شاید ترسناکی میگه: این؟! این اصلا با ما نیستش ما حتی نمی شناسیمش. می بینیدش که اینقدر بدبخته عملا لخت می گرده لباس درست حسابی نداره همه جاش پیداس!

PHANTOMNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ