بزرگترین استعدادم دروغگویی و تظاهر به حماقته. من از خودم میترسم؛ یه وقتها نمیتونم بین واقعیت و چیزهایی که ذهنم میسازه تفاوت قائل شم. نمی دونم بالاخره کی من، من رو میکشه.
چپتر هفده؛ در هم تنیدگی ترس و غربت
هوا رو به سرد شدن میره. مخصوصا نزدیک شب ها سرما می تونه تا مغز استخوان ها رسوخ کنه و بدن سونگهوا رو آزار بده. شاید تنها منبع گرمابخش وجودش بخاری کوچکی باشه که حال به عضو جدایی ناپذیری از بدنش تبدیل شده.
هوا تاریکه و در مسیر چیزی جز شاخه های خشک و سر به فلک کشیده درختان در وسط جنگلی رعب انگیز دیده نمیشه. صدای گرگ ها شنیده میشه و رعشه به تن سونگهوا میندازه. به وونهویی که سرحالتر از همیشه حیوان رو هدایت می کنه نگاهی میندازه و دوباره زانوهاش رو بیشتر در شکمش می فشاره.
صدای سم های اسب و چرخیدن چرخ های گاری هم نمی تونه چیزی از ترسناکی صداهای جنگل تاریک کم کنه.
هونگ روی علوفه های کف بار به آرامی خوابیده. می تونه از فاصله کوتاهی که دارن تماشاش می کنه. کافیه دستش رو دراز کنه تا لمسش کنه.صورتش چقدر وقتی خوابه بی خطر و آرام به نظر می رسه. تارهای سیاه رنگ روی ابروهاش ریخته، مژه های بلندی داره و رد خراش های ریز و درشتی روی صورتش دیده میشه.
سونگهوا مطمئنه پشت تک تک این خراش ها یک قصه از یک ماجراجویی پنهان شده که ممکنه حتی خود صاحب حکایت ها درست یادش نمونده باشه.لبخندی می زنه و موی هونگ رو به پشت گوش هاش هدایت می کنه تا چشم های بسته آرومش رو ببینه. به قدری این کار رو به آرامی انجام میده تا کوچکترین خدشه ای به خواب سبک این مرد نزنه.
لبخندی می زنه. هونگ تو حالت خوابیده زیادی دوست داشتنی و معصوم به نظر میرسه.
با وجود ظاهر ترسناک و خطرناکی که داره و این همه تلاشی که برای چنین جلوه ای می کنه شاید اونطور که باید وحشتناک نیست. بالاخره رفتارش با اعضای کاروانشون رو دیده و حتی خودش. وقت هایی که با عنوان های ابلهانه ش بقیه رو صدا می زنه، وقت هایی که با وویونگ رو سر و کله هم می زنن ولی در نهایت هوای همدیگه رو دارند؛ نمی تونه باور کنه این مرد از اول اینطوری بوده باشه.
آهی می کشه.
چقدر دلش می خواد درباره سرگذشت این مرد بدونه. چی اینطور آزرده ش کرده که وقتی خواب هاش عمیق میشه صورتش جمع میشه و حالات چهره ش دردمندی رو فریاد می زنه. چی باعث شده این مرد نتونه بیشتر از دو ساعت بخوابه؟
این رو سونگ بعد این چند روز سفر و مدتی که در هتل اقامت داشتن متوجه شده. همه اعضای کاروان مینگی واسش عجیب بودن ولی هونگ جونگ بزرگترین معمای حل نشده زندگیشه.
چشم های هونگ به آنی باز میشه و با دیدن چشم های کنجکاو مرد بالای سرش نیشخندی می زنه؛ انگشتان سونگ رو فورا به دست می گیره و میگه: چی شده پسر؛ دلت واسم تنگ شده؟
ESTÁS LEYENDO
PHANTOM
Fanfic●کاپل: یونگی، ووسان، سونگجونگ -وهم آلود- ●یونهو به عنوان وارث هتل اِمِرالد دچار دسیسه های اطرافیانش بر سر قدرت و پول میشه و تاجایی پیش میره که دیگر به خودش هم یارایی برای تکیه نداره. چه کسی در اوج نزاری او رو به زندگی برمیگردونه؟ -میدونی همیشه متن...