۴۹. غم‌زده و حیران~

115 21 19
                                    

جبر؛ چه تقدیرِ غم‌انگیزی.
چهل و نه؛ غم‌زده و حیران
سومین دنباله‌ی لباسش رو به پشت می‌کشه و به آرامی می‌نشینه. اتاق شوگا که قبلا شکنجه گاهی برای برعکس معلق کردن هونگجونگ در هوا بوده حال به جایی برای هم صحبتی تبدیل شده.
سومین آثاری از نگرانی در چهره‌ی شوگا می‌بینه که باعث شد برای این خلوت لحظه شماری کنه.
-چی شده شاهزاده؟ تو راه چه اتفاقی برات افتاده؟
شوگا که قرار نداره از جا می‌پره و طول اتاق رو چندباری طی می‌کنه. در حالی که متفکر قدم برمی داره با انگشتانش به چانه‌ـش ضربه می‌زنه و دست در سینه گره کرده.
-راستش... انگار ما یه عضو گم شده نداریم فقط...
ابروی سومین بالا میره. یاد حرفی میوفته که قصد داشت به محض رسیدن شوگا بهش بگه درباره‌ی سونگهوا اما انگار حالا مسئله‌ی مهمتری پیش اومده.
-منظورتون چیه؟
ابروهای مرد در هم گره شده اند؛ هر چیزی که دیده و حس کرده شاید با عقل جور درنیان ولی انگار واقعیت دارند.
-ما سه فرزند کارد داریم؛ نه فقط یکی بلکه سه تا. ما اشتباه می‌کردیم.
چشمان سومین پلک زدن از یاد می‌برند و شش‌هاش انبساط و انقباض رو؛ برای لحظه‌ای نفس در گلوی زن گره میشه. لب‌هاش شروع به لرزیدن می‌کنند.
-و-ولی شوگا، تمام اهالی ما کشته شدند امکان نداره فرزندی از اهالی ما زاده شده باشه.
مرد وسط حرفش می‌پره و طوری با لحنی قاطع بیانش می‌کنه که زن رو به سکوت وا داره.
-در خون هر سه زورافین جریان داره و بدنشون نسبت به این گل کاملا تحمل داره. من حسش کردم.
افراد قبیله‌ی کارد نسل در نسل از زورافین برای درمان و ساخت دارو و همچنین موهبتی برای قدرت بخشیدن به بدنشون استفاده می‌کردند. مردم کارد کاملا با این گیاه عجین شده بودند و به راحتی حضورش در بدنشون رو تحمل می‌کردند ولی اگر آدم‌های معمولی که تحملی نسبت به این گیاه ندارند نادرست ازش استفاده کنند خیلی زود می‌میرند حتی بعضی به جنون دچار میشن.
انگشت شمار بوده تعداد آدم‌های معمولی‌ای که زورافین مصرف کرده و جان سالم به در برده باشند که بشه روی علائمشون مطالعه‌ای انجام داد.
زن کمی لب‌هاش رو تَر می‌کنه.
-چرا متیو گفت یکی‌ـشون رو حس کرده.
شوگا نفس عمیقی می‌گیره. انگار این درست همون مسئله‌ای بوده که تمام مدت فکرش رو آزار می‌داده.
-یکی‌ـشون دوباره زورافین مصرف کرده. اون دوتای دیگه فقط خون کاردها رو دارن.
لحظاتی در سکوت سپری میشه. در اون غروب خونین، در اون روز لعنتی‌ای که عجل مردم کارد سراومده بود، تنها خواهربرادری دوقلو، شاهزاده‌ی خطاکار کاردها، یک گرگینه و یک درمانگر جان سالم به در بردند. هاله‌ای از اشک چشمان زن رو تزئین می‌کنه و غمی کاشته شده به عمق سال‌ها تنهایی و گریستن در نبود خانواده در گلوش متورم میشه و بغضی می‌کاره بی‌امان اشک ریز.
-این یه امید جدیده. ما می‌تونیم تمدن مون رو احیا کنیم. دوباره می‌تونیم کارد رو از نو بسازیم.
شوگا سر پایین میندازه. افسوس و حسرت بابت مصیبت‌هایی که خودش مسبب شون‌ـه هیچوقت دست از سرش برنداشته.
✣═════════✣
بدن هونگجونگ کاملا به وضع طبیعی خودش برگشته؛ تازه متوجه شده برای سردرآوردن از یکی از قوی‌ترین جادوهای کاردها بیش از حد به خودش فشار آورده بود.
به هر جهت حالا می‌دونه چیزی که با قدرت زورافین برابری می‌کنه خون انسان هاست و این دانش به قدری ترسناک‌ـه که در جایی از وجودش که هنوز به خدا باور داره به درگاهش دعا می‌کنه افراد پست به این واقعیت پی نبرند.
موقع برگشت جیوو به محض این که رضایتش رو گرفت، چشمانش درخشید به سرخی شراب و قدرتمندی خون و بدن هونگجونگ در هوا شناور شد. بی‌حسی در تمام بدنش مثل سیلابی سریع جریان گرفت انگار نه انگار که از ابتدا توانی به کنترل این تکه گوشت لمس وجود داشته باشه.
خون از دهان، بینی، گوش‌ها و چشم‌هاش به بیرون مسیر پیدا کرد و از جمع شدنش درون دست‌های دختر شاخه‌ای از گلی سرخ کم کم تداعی شد، زیباترین و در عین حال مخوف‌ترین گلی که تا به حال این دنیا به خودش دیده.
گلبرگ‌های سرخ و افتاده و پرچم‌های راسخ و ایستاده‌ی این گل جلوه‌ی مورمورکننده‌ای بهش می‌داد، کاملا مشخص می‌کرد که این گل به قیمت زندگی طراوت گرفته.
اسم این جادو، جانشین مرگ بود چرا که اگر در استفاده ازش زیاده روی می‌شد، بدن صاحب خون دوام نمی‌آورد و خیلی زودتر از عجل به پایان خودش می‌رسید.
اما حالا حالش خیلی خوبه؛ یا بهتره گفت کاملا خوب شده. می‌دونست دیدار با سونگهوا مثل یک جوشانده‌ی دارویی جادویی حالش رو بهبود می‌بخشه اما حتی تصورش هم نمی‌کرد که در این حد موثر باشه. از همون لحظه‌ای که همراه پسر پا داخل آب گذاشت برداشته شدن بار سنگینی بیماری از شانه‌هاش رو احساس کرد.
-ما برمی گردیم هتل.
شنیدن این حرف از زبان هونگجونگ باعث گرد شدن چشم‌های دونفر در اتاق میشه؛ سونگهوا و فلیکس.
بار هنوز باز نشده و برای دیدار با فلیکس رفتند؛ البته سونگهوا فکر می‌کرد حالا که هونگجونگ برگشته برای زندگی دوباره به خونه‌ی فلیکس برگشتند.
فلیکس با لحن متعجبی می‌پرسه: دیوونه شدی؟ دیوونه که هستی همیشه ولی انگار عقلت هم از دست دادی کمپلت! تو تازه از اون جهنم برگشتی و می‌خوای سونگهوا رو برداری با خودت ببری؟ می‌دونی چقدر خطرناکه؟ هم مسیرتون تا اونجا خیلی خطرناکه هم اون هتل نفرین شده.
هونگجونگ نگاهش رو می‌گیره و نفس عمیقی وارد ریه‌هاش می‌کنه؛ معلومه که خودش هم دوست نداره برگ لیموش رو به دل خطر ببره.
سونگهوا با لحن آرامی می‌پرسه: برای چی همچین چیزی گفتی؟
هونگجونگ مچ دستش رو به نرمی می‌گیره و از پشت پیشخوان کنار می‌کشش؛ پشت یکی از میزها می‌نشینند.
مرد دیوونه به نظر بی‌قرار میاد؛ خدا می‌دونه در این مدت چندبار با خودش کلنجار رفته که آیا به حرف مینگی گوش بده یا نه.
دو دست سونگهوا رو گرم و محکم می‌گیره و می‌فشاره؛ سعی می‌کنه پاهاش رو که با بی‌قراری تمام به زمین می‌کوبند کنترل کنه و حجم زیادی از استرسی که تصور گفتن حرف‌های تو سرش بهش میده رو به پسرکش منتقل نکنه.
-می خوام همه چیز رو برات تعریف کنم برگ لیموی من؛ تو حق داری واقعیت رو بدونی و خودت تصمیم بگیری.
لب‌های سونگهوا می‌لرزند، پس این لحظه‌ای‌ـه که هونگجونگ بالاخره تصمیم گرفت از اخبار امرالد بهش بگه و دست از فرار بکشه.
مرد دیوونه تک تک چیزها رو تعریف می‌کنه؛ هر چیزی که شنیده بود. از حال رفتن یونهو رو میگه، کشته شدن جیمین رو و از راه رسیدن وانگی و هواسا رو.
تمام این‌ها رو با لحنی آرام و کم هیجان تعریف می‌کنه، طوری تلاش می‌کنه که از شدت اتفاق‌هایی که افتاده کم کنه.
زمانی که به وانگی اشاره می‌کنه آثاری از غم و خشمِ تومان در چهره‌ـش هویدا میشه، چه حکایتی‌ـه که تقریبا هیچکسی دل خوشی از این دختر نداره.
میگن وقتی کسی رو دوست داری باید بهش آزادی عمل بدی؛ هونگجونگ ذره‌ای دوست نداره حضورش حس در بند شدگی به سونگهوا بده؛ وگرنه این حرف‌ها رو پیش خودش مخفی می‌کرد و با یک مشت دروغ سونگهوا رو تا هر وقتی که می‌شد همینجا نگه می‌داشت.
با هر کلمه‌ای که از زبانش خارج میشه، ابروهای سونگهوا افتاده‌تر و نگاهش غمگین‌تر میشه. سونگهوا ساعت‌های طولانی از روز رو به برادرش فکر می‌کرد و هی به خودش دلداری می‌داد که به کمک مینگی و سان قراره اوضاع بهتر پیش بره اما انگار کسانی که پشت این مصیبت‌ها هستند تمام روح و وجود یونهو رو نشانه رفتند و ذره‌ای مروت نسبت بهش ندارند.
چشم‌هاش پلک زدن رو از یاد بردند و ماهیچه‌های صورتش در همان حالت ماتم زده باقی موندند.
این مکان حالا تبدیل به تاریک‌ترین و تنگ‌ترین قسمت این دنیای فانی شده و چنین سرزمینی دورترین جای ممکن. دلتنگی و نگرانی‌ـش برای برادر بیچاره‌ـش به سر حد خودش رسیده؛ هیچوقت تصور نمی‌کرد برای دیدار دوباره با کسی اینطور به ثانیه‌شماری بیوفته.
دست‌های فلیکس روی دستمالی که پیشخوان رو باهاش تمیز می‌کرد متوقف مونده و با دهانی باز به حرف‌های هونگجونگ گوش میده.
مرد با این جمله به حرف‌هاش پایان میده:
-حالا مینگی فکر می‌کنه اگه تو بری و کنت رو ببینی خیلی می‌تونی کمکش کنی ولی...
دست‌های سونگهوا رو محکمتر فشار میده؛ انگار التماسش می‌کنه تصمیم درستی بگیره. سرش رو به پایین خم می‌کنه تا بتونه درون چشم‌های به غم نشسته‌ـش در پی جوابی جست و جو کنه.
-ولی تصمیمش با خودت‌ـه؛ کسی تو رو وادار به کاری نمی‌کنه. اگه فکر می‌کنی اونجا رفتن اذیتت می‌کنه یا نمی‌تونی این همه دشمنی رو تحمل کنی من پشتت رو می‌گیرم و هر جایی بری باهات میام. هر کاری تو بخوای برات انجام میدم، هر تصمیمی بگیری.
لب‌های سونگهوا خشک و به هم دوخته شده‌اند. افکارش خیلی پراکنده و بی‌نظمند و مثل کسی که خبر ذره ذره از بین رفتن عزیزش رو شنیده بدنش وا رفته.
سکوت سونگهوا هم هونگجونگ رو ترسونده و هم فلیکس رو دست پاچه کرده.
قطره اشکی درخشان از چشم سونگهوا بر روی انگشتان هونگجونگ می‌چکه. مرد که سرش رو پایین انداخته و طره‌های سیاهش جلوی نگاه به غم نشسته‌ـش رو گرفته با بیچارگی تمام تنها بی‌صدا اشک می‌ریزه و هق می‌زنه.
دست‌های هونگجونگ رو به محکمی فشار میده و سرش رو بهشون تکیه میده. صدای هق هق آرام شکستن بغض کهنه‌ـش به گوش می‌خوره و شانه‌هاش با هر هقی که می‌زنه می‌لرزند.
فلیکس که طاقت نداره سونگهوا رو در این وضع ببینه جلو میاد اما با نگاه هونگجونگ از حرکت می‌ایسته.
هونگجونگ با تکان دادن سر ازش می‌خواد عقب بمونه. در این مدتی که سعی کرده کمی بیشتر به عواطف انسان‌ها بها بده یاد گرفته گریه کردن اصلا چیز بدی نیست و یه جواب معمول برای گریه کردن‌ـه.
جایی در اعماق دلش خوشحال بود که سونگهوا اونقدری کنارش احساس راحتی می‌کنه که اجازه بده حالت ضعیف‌ـش رو ببینه و شانه‌ـش رو برای اشک‌های باارزش‌ـش قابل بدونه.
حالا آماده‌ـس هر طور که می‌تونی به کسی که با همه‌ی وجودش دوستش داره دلداری بده و آرامش کنه.
سونگهوا از میون هق هق‌های پر از حسترش به سختی میگه:
-من خودخواه بودم.
سرش رو بالا می‌گیره. در حالی که حرف‌هاش به لکنت افتاده و بغضش رو با بالا کشیدن سر و گردن مهار می‌کنه ادامه میده:
-نباید فرار می‌کردم.
چشم‌هاش قرمز شدند و صداش گرفته. ظاهرش با آدمی که انگار دنیا رو دودستی تقدیمش کردند موقعی که هونگجونگ رو دوباره دید، حال به کسی می‌مونه که تمام بدبختی‌های عالم روی سرش آوار شده.
-می دونستم اوضاع سختی داره اما خودم رو گول زدم.
هونگجونگ با یه دست انگشتان سونگهوا رو فشار میده و با دست دیگر چانه‌ی خیس‌ـش رو بالا میده و درون گوی‌های درخشان و اشکی‌ـش نگاه می‌کنه.
صورت ورم کرده و غمگینش رو از نظر می‌گذرونه؛ دل خودش هم با این شکلی ناراحت دیدنش ریش میشه؛ سنگینی این غم به دل خودش هم نشسته حتی چندبرابر بدتر چرا که این غم برای سونگهواس، برگ لیموش؛ کسی که در سن خیلی کم جلوی پایرت پارادایس قول داده با همه‌ی وجودش ازش مراقبت کنه. اول فکر می‌کرد قولی که داده رو در رویا دیده و تصورش رو نمی‌کرد اون بچه‌ی کوچک رو روزی دوباره ببینه و به محض دیدن بشناسش.
-من رو نگاه کن. ببین من رو.
سرش رو کج می‌کنه و نگاهش رو محتاج تا سونگهوا بهش توجه کنه.
-تو خودخواه نبودی. کاری که گفت رو کردی. اگه اونجا می‌موندی بیشتر می‌ترسید.
چشم‌های سونگهوا باز هم به اشک می‌نشینند.
-ولی ولی اگه من-
-اگه تو چی عزیز دلم؟ اگه توی اون زندان می‌موندی حتما یه بلایی سرت میاوردن، مثل همون خدمتکاره که می‌خواستن بکشنش، یا مثل جیمین. می‌دونی بعدش چی می‌شد؟
سونگهوا به سختی آب دهانش رو قورت میده. مرد به آرامی و با انگشت شست اشک‌های نشسته بر گونه‌ی پسر رو نوازش می‌کنه؛ به نظرش به قدری ارزشمند هستند که باید مثل دانه‌های الماس باهاشون رفتار بشه.
-کنت یونهو تا آخر عمرش بابت از دست دادن تو خودش رو سرزنش می‌کرد. این خیلی بدتر بود.
دست پشت گردن سونگهوا میندازه و به آرامی اشک‌های نشسته بر پلکش رو می‌بوسه.
-عزیزترینم تو باید سالم و سلامت باشی تا از برادرت مراقبت کنی.
سونگهوا سر بر سینه‌ی مردش میذاره؛ از کی هونگجونگ رو مرد خودش می‌دونه که اینطور بهش تکیه می‌کنه؟ به هر حال خوب می‌دونه این مدت دوری ازش مثل دست و پا زدن برخلاف جهت رودخانه‌ی زمان عذاب آور بود.
-یعنی می‌تونم.
مرد دست دور شانه‌های ظریف سونگهوا حلقه می‌کنه و با لحن دلداری دهنده‌ای میگه:
-تو هر کاری اراده کنی انجام میدی لیموشیرینم و منم پشتتم. ما با هم یه دنیا رو تحت سلطه می‌گیریم این که چیزی نیست!
✣═════════✣
کارهای سونگهوا به عهده‌ی سان افتادند؛ سرکشی به کار خدمتکارها هیچوقت کاری نبوده که در تصوراتش هم انجام داده باشه چه برسه به الان که جشنی پیش رو دارند و سان، وسواسی و حساس‌تر از همیشه سعی می‌کنه بهترین خودش رو بذاره.
هیچ چیز بدتر نمی‌تونست بشه تا حالا که مجبوره دوباره در ساعتی که یوسانگ مشغول کاره به آشپزخانه سر بزنه و باز هم باهاش چشم تو چشم بشه.
قبلاها هر وقت می‌دیدش به یاد خیانتی که از سمت این مرد در حق هتل صورت گرفته خونش به جوش میومد و ناخن‌هاش کف دستانش رو خراش مینداختند. هیچوقت دقیق معلوم نشد چه اتفاقی افتاد و چرا کنت تصمیم گرفت یوسانگ رو ببخشه و با آزادی تمام اجازه‌ی انجام کارهای سابق رو بهش بده؛ تنها خدا می‌دونه زمانی که جونگهو خودش شخصا با کنت صحبت کرد چه مکالمه‌ای بینشون در گرفت ولی یک چیز برای سان مسلم‌ـه، از سخاوتمندی و مهربانی بیش از حد یونهو سوءاستفاده میشه.
جایی در گوشه‌ی ذهنش هنوز هم به کاروان تجاری مینگی مشکوک‌ـه؛ همه‌ی اتفاقات از وقتی شروع شد که این غریبه‌ها پا به هتل گذاشتند و اوضاع هی بد و بدتر هم شد.
مینگی و جونگهو عملا همه چیز رو می‌دونند و سان به وضوح پچ پچ کردن‌های خدمتکارها با جونگهو و رشوه‌هایی که ازش می‌گیرند رو می‌بینه اما هر چقدر سعی می‌کنه با یونهو منطقی صحبت کنه این میخ آهنین در سنگ نمی‌ره که نمی‌ره.
وویونگ به خدمتکارها کمک می‌کنه تا لوازم رو بچینند؛ نظرش رو در چیدمان میزها به کرسی می‌نشونه و رابطه‌ی دوستانه‌ی خیلی پرشوری با همه داره.
سان از این مهارت پسرک خیلی لذت می‌بره؛ کاری که باید با کلی بداخلاقی و رئیس بازی به خدمتکارها دیکته می‌کرد رو وویونگ طوری با خوشرویی ازشون می‌خواد که با میل خودشون انجامش میدن.
یاد روزی میوفته که با هم پیش اون اراذل ترسناک رفته بودند و وسط اون جمعیت با سنت اون‌ها رقصیدند. حالا که فکرش رو می‌کنه این مدت اخیرش اکثر اوقاتی که خنده روی لب‌هاش اومده وویونگ هم در خاطراتش ثبت شده.
دوباره چشم‌هاش روی لباس خاصی که پسر پوشیده می‌لغزه؛ بیش از حد باشکوه به نظر می‌رسه! حاضره تمام داشته‌هاش رو بده تنها بتونه به تراشخوردگی کمر پسرک که اون کرست لعنتی در بهتر دیده شدنش کمک خیلی زیادی کرده دست بکشه.
تمام پنجره‌ها باز شدند و پرده‌ها کنار رفتند تا گرد و خاک مسیر به بیرون پیدا کنند. تک تک درزها تمیز میشن و شمع‌ها از نظر سالم بودن بررسی میشن. ظروفی که باید جلای فلزی داشته باشند با وسواس تمیز میشن تا ردی از چربی یا اثر انگشت روشون نمونده باشه.
خنده‌های وویونگ مثل عنصر پررنگی در محیط به گوش می‌خوره. وویونگ دست می‌زنه و عین کلاغ به جوک‌هایی که خودش تند تند میگه می‌خنده. حتی جاهایی با ظرف‌های شعبده بازی می‌کنه و در حالی که روی یه دستش سوار شده تعداد زیادی از ظروف رو روی پاش نگه داشته. با یه پرش تمام ظرف‌ها مرتب و ردیف داخل دستش جا خوش می‌کنند.
سان اول‌هاش شاید تا جیغ زدن هم می‌رفت و با هر تقی که ظرف‌ها صدا می‌دادند تا مرز سکته اما انگار کارهای این پسرک آکروبات‌باز برای روحیه دادن به خدمتکارها و بالا بردن بهره‌وری‌ـشون مفید بوده.
-خب خب حالا وقتشه یه نمایش درست حسابی بهتون نشون بدم.
با شنیدن این حرف وویونگ، دست‌های در سینه گره شده‌ی سان از هم باز میشن و با اخم‌های در هم گره میگه:
-وویونگ اینجا زمین بازی نیست که هر کاری دوست داری انجام بدی. اگه یه وقت اتفاقی برات بیوفته-
بقیه‌ی خدمتکارها که آماده بودند نمایش جالبی ببینند با ناامیدی سرکارشون برمی گردند. لب‌های از تعجب باز مونده‌ی وویونگ هاله‌ای از خنده‌ای از ته دل می‌گیرند.
-اوح ببینم تو الان نگرانم شدی؟
اخم‌های مرد در هم میره و دست‌هاش دوباره در سینه گره میشن.
-نگران وسایل شکستنی‌ـم.
وویونگ شانه‌ای بالا میندازه و با وجودی که هنوز لبخند روی لب داره اما مشخص‌ـه چیزی آزارش داده و از شدت خنده‌ـش کم شده. طولی نمی‌کشه دوباره انرژی‌ـش رو جمع می‌کنه.
-باشه! خب من از وسایل شکستنی دور میشم.
از روی یکی از نردبام‌ها بالا میره؛ درست پیش از این که یکی از خدمتکارهای بی‌نوا بخواد بهش هشدار بده که پایه‌ی این نربان لق شده.
-من تا دلتون بخواد حرکت با نردبون بلدم!
وویونگ به قدری در تلاش خودش برای این انجام این نمایش غرق شده که متوجه اطرافش نیست.
خودش رو روی نردبام تاب میده و اینجاس که پایه‌ی وسیله‌ی چوبی وزنش رو تاب نمیاره و می‌شکنه.
وویونگ با فریاد خفه‌ای عملا سقوط می‌کنه و با چشمانی بسته منتظر می‌مونه تا درد شدید زمین خوردن به کمرش وارد بشه اما به جای سطح سرد و سفت زمین فضای گرم‌تر و به مراتب نرم‌تری رو تجربه می‌کنه؛ بغل سان!
در حالی که تو بغلش افتاده و فاصله صورتشون چیزی کمتر از یک کف دسته در جواب نگاه طلبکار سان لبخندی مضحک و معذب می‌زنه.
-نمایش تموم شد؟
وویونگ خودش رو از بغل سان بیرون می‌کشه؛ شاید اگه این خدمتکارهای مزاحم اینجا نبودن مدت بیشتری رو به بهونه‌ای توی بغلش می‌موند اما با این جمعیت هر چی به سان نزدیکتر باشه بیشتر خودش رو شکنجه کرده.
-آره، فکر کنم دیگه بهتر باشه برم به مینگی کمک کنم.
و مثل فنر از جا کنده میشه و از نگاه‌ها دور.
✣═════════✣
-منم دلم می‌خواد یه روزی بتونم مثل تو کیک‌های خوشگلی درست کنم عمو.
پسرک با چشمانی پر از حسرت این رو میگه. یوسانگ دست‌هاش رو با لبه‌ی پیشبندش خشک می‌کنه و جلوی روی پنجه‌ی پاش می‌نشینه تا افق دیدشون یکی بشه. موهای بلوندش رو به هم می‌ریزه و با خنده‌ای دلگرم کننده میگه:
-تو هم می‌تونی! واقعا دوست داری یه روز این کار رو انجام بدی توماس؟
توماس به سرعت سرش رو تکون میده؛ تمام زندگی‌ـش منتظر بوده کسی این سوال رو ازش بپرسه.
یوسانگ دو تخم مرغ رو با یه دست می‌شکنه و با مهارت زرده و سفیده‌ـش رو از هم جدا می‌کنه.
کاسه سفیده‌ها رو با یه همزن دست پسر میده و میگه: پس می‌تونی برای خود و مادرت کیک بپزی.
چشم‌های پسر برق می‌زنه و با تردید به ظرف نگاه می‌کنه.
-جدی می‌تونم؟
-معلومه که می‌تونی، اولین و مهم‌ترین درس برای تو همین حجم دادن به سفیده‌هاس پس دست بجنبون پسر.
توماس که هنوز هم در باور اتفاق بزرگی که امروز براش افتاده و حتما قراره مسیر زندگی‌ـش رو عوض کنه مونده کاری که یوسانگ ازش خواسته رو انجام میده.
یوسانگ تماشا می‌کنه و همزمان که کار خودش رو انجام میده و مقداری شکلات آب شده به ترکیبات دسر اضافه می‌کنه به پسر نکاتی رو آموزش میده.
جونگهو دست بر شانه‌ی آشپز میذاره. یوسانگ که متوجه میشه دوباره گیر چه آدمی افتاده پیش خودش شکرگزاری می‌کنه که این بار پهلوهاش لمس نشدند و این لمس حس چندشی بهش نداده.
جونگهو میگه: تعجب می‌کنم تو که اینقدر خوب آموزش میدی چرا اون سه تا بچه رو رها کردی.
این رو آروم میگه؛ طوری که بقیه‌ی کارکنان متوجه نشن.
یوسانگ میگه: توماس؛ فکر می‌کنم برای امروز کافی باشه عزیزم.
برش بزرگی از کیکی رو داخل ظرفی میذاره و دوباره جلوی پسر روی نوک پاش می‌نشینه.
-این رو ببر با هر کی که دوست داشتی بخورید؛ تو پسر باهوشی هستی خیلی زود یاد می‌گیری.
پسر با ذوق ظرف رو ازش می‌گیره و تشکر می‌کنه. یوسانگ اضافه می‌کنه: فردا می‌بینمتا!
پسر سر تکون میده و بدو بدو از آشپزخانه میره تا این خبر خوب رو به مادرش بده.
یوسانگ از نوک پنجه‌هاش بلند میشه و سمت میز کارش برمی گرده. بی‌اینکه در صورت مرد نگاه کنه می‌پرسه:
-خب منظورت چیه؟
جونگهو ماسوره‌ی کارامل رو به دست می‌گیره و کنار یکی از پیش دستی‌ها رو تزئین می‌کنه.
-خب بذار اینطوری بگم. من اگه باشم و بخوام به کسی خوبی کنم جای این که لقمه‌ی آماده بهش بدم لقمه گرفتن یادش میدم.
یوسانگ سر تکون میده.
-راست میگی، خیلی خوبه.
جونگهو با دستمالی دور ظرف رو تمیز می‌کنه و خوب و دقیق نگاهش می‌کنه تا بی‌نقص باشه.
-این کار به نظرت خوبه؟
-آره، عالیه.
-پس بیا این کار رو بکنیم!
اخم‌های یوسانگ در هم میره. دست‌هاش رو با دستمالی خشک می‌کنه و به میز کارش از پشت تکیه میده و دست به سینه میشه. در حالی که با مرد چشم در چشم شده می‌پرسه:
-چه کاری دقیقا؟
جونگهو دست بر لبه‌ی میز می‌ذاره و فاصله‌ـشون رو کمتر هم می‌کنه.
-تو نگران اون بچه‌هایی منم هستم. ما می‌تونیم ببریمشون یه جای امن و اجازه بدیم به مدرسه برن؛ درس و مهارت یاد بگیرن. من حتی می‌تونم به تام که سن و عقلش می‌رسه تجارت یاد بدم.
لب‌های یوسانگ با ناباوری بالا میرن و تاب می‌خورند.
جونگهو ادامه میده: اینجوری تو به آرزوت می‌رسی و می‌تونی اونطوری که والدین واقعی‌ـشون نتونستن تو خوب ازشون مراقبت کنی.
-از کجا پول بیارم؟ کجا کار کنم؟! تصور می‌کنی اگه یه پسر جونن بیست و چند ساله رو با سه تا بچه ببینن اصلا شک نمی‌کنن که چه نسبتی با هم دارن؟
جونگهو عقب می‌کشه و فاصله‌ی بینشون رو کمی بیشتر می‌کنه.
-خب می‌تونی بگی داداششونی! در ضمن من هستم و باهات میام!
-آها! یعنی می‌خوای کلا تجارتت و مینگی رو اینجا ول کنی به امان خدا بیوفتی دنبال من و سه تا بچه.
تاجر شانه‌ای بالا میندازه و سر کج می‌کنه.
-همه چیز برای تو عزیزم.
با شنیدن این لفظ بدن یوسانگ از شدت چندش می‌لرزه. خنده‌ی پر از تمسخری تحویل مرد میده. از میز جدا میشه، یقه‌ی جونگهو رو به آرامی می‌گیره و گردن بالا می‌کشه تا تفاوت قدی‌ـش با مرد رو جبران کنه.
-ببین آقای تاجر، می‌دونم داری دنبال یه بهونه می‌گردی تا از اینجا فرار کنی ولی اون بهانه من نیستم! من رو شریک بزدلی خودت نکن!
یقه‌ی مرد رو ول می‌کنه و با دست کشیدن به پارچه‌ی لباسش سعی می‌کنه چروکش رو باز کنه. خودش رو عقب می‌کشه و سراغ بقیه‌ی کارش میره.
احتمالا خشونت و انزجاری که در نگاه یوسانگ دیده رو هرگز فراموش نخواهد کرد. حداقل الان بهش اثبات شد هر چقدر هم تلاش کنه نمی‌تونه دل این آشپز رو برای خودش داشته باشه.
برای اولینبعد مدت‌ها احساس می‌کنه در زندگی چیزی رو باخته؛ حس مزخرفی‌ـه، به قدری مزخرف که تحمل سنگینی‌شباعث تهوع‌ش شده.
-من می‌ترسم؛ معلومه که می‌ترسم. اون آدم خطرناک‌ترین کسی‌ـه که می‌تونی تصورش رو بکنی! خون یه عالمه آدم از دست‌هاش چکه می‌کنه و اون مرد حتی ککش هم نگزیده! دوست ندارم بلایی سرت بیاد و اگه تصور می‌کنی می‌خوام خودم رو بهت بچسبونم، من کنار می‌کشم و دیگه سمتت نمیام! فقط ازت خواهش می‌کنم از خودت مراقبت کن. حتی یه ثانیه هم تنها نمون، همین. من کاری که از دستم برمیومد رو برات کردم.
این رو میگه و بدون حرف دیگه‌ای آشپزخانه رو ترک می‌کنه. قهر...

PHANTOMHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin