۳۲. چراغ سوسوزن

104 31 38
                                    

هر چقدر تندتر می دوم، مصیبت پا تند می کنه.

چپتر سی و دو؛ چراغ سوسوزن

زنگوله بالای در به صدا در میاد و خیاط رو از دنیای خودش خارج می کنه.

-خوش اومدید.

سرش رو بالا میاره. دیدن مشتری امروزش باعث میشه بی حوصلگی به تنش چنگ بندازه و ابروهاش در هم بره.

-بازم که تویی!

این مرد طی چند روز اخیر هی رفته و اومده و یه ایرادی بیخود از کار خیاط گرفته.

هونگجونگ خنده گشاد همیشه ش رو به لب میاره و با سرخوشی میگه: نگران نباش نیومدم اذیتت کنم. جدی میگم!

دست هاش رو به نشونه صلح بالا میبره و لب هاش رو کج می کنه: جدی میگم! تازه‌ش هم مگه کم سودی واست داشته؟ کجای دنیا برای یه مشت خنزر پنزر اینقدر خوب پول میدن.

اخم های خیاط در هم میره. با صدای بلندتری میگه: که دیگه لباس هایی که من می دوزم شد خنزر پنزر، آره؟

هونگجونگ دندان هاش رو به هم چفت می کنه و "اوم" طولانی ای میگه تا کمی برای پیدا کردن یه جواب مناسب وقت بخره.

-نه حالا... الان دیگه نیستن. اون اولیایی که برام دوختی ولی افتضاح بودن!

مرد خیاط مترش رو دور گردنش میندازه و از پشت میز کارش کنار میاد. هیچ خوش نداره به ادامه بحث با این مرد دیوونه بپردازه چرا که این مرد همیشه یه جواب احمقانه و اعصاب خردکن برای حرف هاش توی آستین داره.

به سمتی از مزون هدایتش می کنه. جایی که دو مانکن با لباس هایی زیبا به خوبی خودنمایی می کنند.

لباس هایی مرکب از رنگ های سیاه و سرخ که به زیبایی تلاقی تاریکی و خون رو به رخ می کشیدند. خوش دوخت و ساخته شده برای بدن هایی کشیده که زیبایی شون رو درست و حقیقی در دید تماشاچی نمایان کنند.

 خوش دوخت و ساخته شده برای بدن هایی کشیده که زیبایی شون رو درست و حقیقی در دید تماشاچی نمایان کنند

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.


خیاط با دهن کجی میگه: اینبار دیگه بگی نمی دونم سرآستین هاش گشاده، دکمه هاش زشتن، سایزش این نیست، رنگش رو دوست نداری بی خیال سفارشت میشم و پرتت می کنم بیرون!

این تکه های پارچه بی جون قراره در تن سونگهوا زیباترین بخش زندگی شون رو سپری کنند. قراره در تنش برای خودشون ماهیت و معنی پیدا کنند. هونگجونگ شکی نداره اگه کسی این لباس ها رو تن سونگهوا ببینه همونجا عاشق و دلباخته ش میشه و بقیه زندگی ش رو بهش فکر می کنه ولی چه اهمیتی داره؟ هونگجوگ درست کنارش ایستاده تا کسی نگاه چپی بهش بندازه و تا همیشه از نعمت دیدن محروم بشه.

بدون توجه به بال بال زدن های عصبی خیاط بدون اینکه نگاهش رو از مانکن ها بگیره، مسحور و خندون میگه: اینها عالین. می برمشون.

با حرکت سریعی سمت مرد برمی گرده. خیاط بیچاره که نمی دونه احوالات این مرد از چی منشا می گیره کمی جا می خوره اما اسیر شدن لپش در میون انگشتان هونگجونگ کمی آسوده خاطرش می کنه. همچنان که با تعجب نگاهش می کنه، مرد دیوونه با خنده ای از سر کیف لپ هاش رو تاب میده و میگه: وای خیاطی! اینبار گل کاشتی! آفرین.

صورت بیچاره ش رو رها می کنه و یقه هاش رو مرتب می کنه. در حالی سرشانه هاش رو صاف می کنه میگه: آخه می دونی سرور من کسیه که هر لباسی به تن نمی کنه و خیلی افتخار بزرگیه برای یه خیاط که براش لباس بدوزه.

خیاط پوزخندی می زنه: سرور تو مگه کیه که حتی توی شهر آفتابی نمیشه و خدمتکار دیوونه و ارزونی عین تو رو داره؟

هونگجونگ دیوانه وار زیر خنده می زنه و وقتی کمی آرامتر شد میگه: مگه من به این مزون دوزاری تو کاری داشتم که تو به ارباب من گیر میدی؟ جالبه بدونی یکی از بزرگترین عمارت های این کشور روی انگشت کوچیکه‌ی او می چرخه!

PHANTOMWo Geschichten leben. Entdecke jetzt