چپتر دو؛ تضاد باورها
یونهو از پنجره دفترش به محوطه هتل خیره شده. تا دوردست ها میشه آثار جنگلی عمیق رو مشاهده کرد.
وقتی بچه بود عادت داشت پدرش برای تعطیلات به این اقامتگاه همیشگی بیارش، جایی که همیشه بهش خوش میگذشت، پدری که نزدیک پنج ساله دیگه نیست.
معمولا عادت داشت همراه خواهرش توی همین محوطهای که بهش زل زده بازی کنند. خواهرش وانگی همیشه با نامردی کامل او رو در آبگیر کوچکی هل می داد. یه وقت ها مجبورش میکرد به دل جنگل رعب آور بزنن.
یه بار که یواشکی به جنگل رفته بودند وانگی گم میشه و یونهو که حسابی ترسیده بود تمام مسیر رو گریه کنان سمت هتل می دوه. وقتی با زانوهای زخمی و صورت باد کرده به هتل می رسه می بینه وانگی سر و مر و گنده با لبخند بدجنسی روی تاب نشسته و به ریشش می خنده.
تقی به در می خوره و سونگهوا وارد میشه. مثل همیشه خونسرد به نظر می رسه و به برازندگی لباس پوشیده.
-همه مهمان ها راهی شدند. تمام اتاق ها مرتب شدن و ماموران پلیس مشغول رسیدگی به این مسئله هستن.
یونهو پشت میزش می نشینه. روان نویس برمیداره و چیزی داخل دفترچه جلد چرمی یادداشت می کنه.
-اون تاجره چی شد؟
-لرد مینگی کلی همراه داشت. به خود لرد و شریکش یه اتاق خیلی خوب دادیم ولی بقیه همراهانش تو اتاقای اقتصادی موندن.
یونهو با بی حوصلگی سر تکون میده و زمزمه وار نقل می کنه: اصلا مهم نیستش چه بلایی سر من اومده ولی همچین رخدادی تو هتل من، توی مهمونی که یه نفر دیگه اسپانسرش بوده اتفاق افتاده. می دونی این برای شهرت ما سمه. دیگه کسی حاضر نمیشه تا مدت ها خانواده ش رو به اینجا بیاره. دیدی که چقدر هم جون عزیزن. نمی دونم باید چیکار کنم با این مصیبت!
-ولی باز هم جون شما در خطر بود. خیلی بده که سان پیشتون نبود. سان مهارت های رزمی خوبی داره تعجب می کنم چطور امروز پیشتون نبوده. مدتیه هتل یه روز خوش به خودش ندیده موندم چرا.
یونهو به خادمش نگاه می کنه. می خواد چهره ش رو موقع به پا کردن این آتش ببینه. سونگهوا سعی داره بگه شلوغی های اخیر زیر سر سانه.
حسابرسی ها با سانه، نهایی کردن سفارش ها و رد کردن لیست موجودی ها. گزارش دهی به یونهو و خیلی کارهای دیگه از جمله وظایفیه که سان در طی این مدت به خوبی از پسشون براومده ولی به نظر میرسه عاملی اخیرا مداخله می کنه. موجودی ای که انبارها ثبت می کنند با فاکتورهای خریدی که امضای سان پاشونه مغایرت دارن.
دوباره سرش رو به اسناد مقابلش گرم می کنه و دستور میده هر خبری شد مطلعش کنند و فعلا به هیج وجه قصد نداره سان رو ببینه.
باری دیگه اسناد رو چک می کنه. تمام گزارش های کتبی چندماه اخیر رو مطالعه می کنه تا به نتیجه ای برسه. لعنت بهش، این سان لعنتی بد شکی به دلش انداخته ولی تا اینجا واسش آدم به درد به خوری بوده و دوست نداره حتی یه درصد هم شکش درست باشه.
تقه خوردن به در اتاقش باعث شد متوجه گذر زمان و تاریک شدن هوا بشه.
-به نظر میاد از شوک دراومده باشی لرد یونهو.
صدای دیپ این مرد همیشه یونهو رو غافلگیر می کنه. مینگی راهش رو به سمت میز یونهو می گیره. موهای سیاه ماوج، ردای بلندی که بیشتر شبیه اشراف زاده های پایین رده خیابونی می کردش. چشمان خمار بی حسش او رو به شدت مرموز جلوه میده.
یونهو با لحن بی خیالی میگه: اینقدر بعد اون هرج و مرج کار سرمون ریخته بود که جدا فراموش کردم بیام شخصا ازتون تشکر کنم. اجازه بدید یه فنجون چای براتون سرو بشه.
با اشاره ای به خدمتکار دستورش رو میده.
مینگی پوزخندی می زنه و سرش رو کج می کنه: فکر نمیکنی بهتر باشه حواست بیشتر به اطرافت باشه.
چهره یونهو در هم میره: این اتفاق ها همیشه هست. تاحالا تو کاروان شما همچین حوادثی رخ نداده؟
خدمتکار چای رو سرو می کنه و از اتاق خارج میشه.
مینگی نگاهی به بخار روی فنجان میندازه و بدون ذره ای تردید پاسخ میده: نه حقیقتش. من می دونم کیا رو زیر دستم راه دادم. قبل از اینکه کسی خیالی به سرش بزنه می تونم جلوش رو بگیرم.
-چطوری جلوشون رو می گیری؟
-جلوی چشم بقیه می کشمش. میشه آیینه عبرت دیگران. کسی دیگه پا کج نمیذاره.
یونهو با ناباوری نگاهش می کنه. نمی تونه درک کنه چنین حرف هایی رو با خونسردی تمام درمقابلش بیان میشه.
مینگی پوزخندی می زنه و میگه: بیخیال این چه قیافه ایه به خودت گرفتی. نگو که حرفم رو جدی گرفتی.
کنت فنجانش رو بلند می کنه و با خنده ای اجباری میگه: حقیقش شک داشتم جدی بگید.
مینگی چشمش رو در اتاق می گردونه.
تم اتاق سبز دریاییه. تعداد بی شماری تابلو از هنرمندان معاصر و گذشته دیده میشه. کاغذ دیواری هایی به رنگ کرم با رنگ سبز پرده ها همخوانی داره.
کتابخانه ای بسیار بزرگ یک سمت اتاق رو به خوش اختصاص داده.
از جا برمی خیزه و سمت کتابخانه میره. آروم به کتاب ها دست می کشه و یکیشون رو انتخاب می کنه: چه کتابخونه پرباری داری.
یونهو تنها در سکوت خط بردن های این مرد رو تماشا می کنه.
-راستش همیشه تو سفر بودم. هیچوقت هیچ جای ثابتی نداشتم که بتونم همچین امکاناتی رو توش بذارم.
یونهو کنارش می ایسته: و احتمالا با مشغله ای که دارید چندان فرصت کتاب خوندن هم نکنید.
مینگی نگاه کوتاهی به چهرش ش میندازه و دوباره به کتاب برمی گرده: نه ابدا اینطور نیست. شاید خیلی سانتیمانتال نباشم ولی از دنیایی که کتاب ها می برنم خوشم میاد.
-اوح این عالیه. پس می تونیم بعدا درباره ش بحث کنیم.
مینگی به اتاقی که براش آماده کردن میره. جونگهو در آرام و قرار روی تخت لم داده و مشغول مطالعه ست. شاید بشه گفت صورت جدی جونگهو بارزترین مشخصه ش باشه.
با دیدن مینگی تکیه می گیره: چی شد؟
مینگی لباسش رو آویزون می کنه و از گوشه چشم رفیقش رو نگاه می کنه: معلومه سرگردونه.
دمی محکم انجام میده و حرفش رو کامل می کنه: با چیزی که من دیدم به دست راستش مشکوک شده. بعد اون اتفاق تو جشن بدجوری از سان عصبانی بود الانم داشت حساباشون رو چک می کرد.
-درباره چی حرف زدید.
-به هر حال بهش نگفتم.
جونگهو چهره در هم می کشه: چرا، مگه چی شد؟
مینگی روی صندلی کنار تخت می شینه و کمی فکر می کنه.
ESTÁS LEYENDO
PHANTOM
Fanfic●کاپل: یونگی، ووسان، سونگجونگ -وهم آلود- ●یونهو به عنوان وارث هتل اِمِرالد دچار دسیسه های اطرافیانش بر سر قدرت و پول میشه و تاجایی پیش میره که دیگر به خودش هم یارایی برای تکیه نداره. چه کسی در اوج نزاری او رو به زندگی برمیگردونه؟ -میدونی همیشه متن...